سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پیغام"از"محمدرضا شفیعی کدکنی"

پیغام

هان ای بهار خسته که از راه های دور

موج صدا ی پای تو می آیدم به گوش

وز پشت بیشه های بلورین صبحدم

رو کرده ای به دامن این شهر بی خروش

برگرد ای مسافر گمکرده راه خویش

از نیمه راه خسته و لب تشنه بازگرد

اینجا میا ... میا ... تو هم افسرده می شوی

در پنجه ی ستمگر این شامگاه سرد

برگرد ای بهار ! که در باغ های شهر

جای سرود شادی و بانگ ترانه نیست

جز عقده های بسته ی یک رنج دیرپای

بر شاخه های خشک درختان جوانه نیست

برگرد و راه خویش بگردان ازین دیار

بگریز از سیاهی این شام جاودان

رو سوی دشتهای دگر نه که در رهت

گسترده انمد بستر مواج پرنیان

این شهر سرد یخ زده در بستر سکوت

جای تو ای مسافر آزرده پای ! نیست

بند است و وحشت است و درین دشت بی کران

جز سایه ی خموش غمی دیر پای نیست

دژخیم مرگزای زمستان جاودان

بر بوستان خاطره ها سایه گستر است

گل های آرزو همه افسرده و کبود

شاخ امید ها همه بی برگ و بی بر است

برگرد از این دیار که هنگام بازگشت

وقتی به سرزمین دگر رو نهی خموش

غیر از سرشک درد نبینی به ارمغان

در کوله بار ابر که افکنده ای به دوش

آنجا برو که لرزش هر شاخه گاه رقص

از خنده سپیده دمان گفت و گو کند

آنجا برو که جنبش موج نسیم و آب

جان را پر از شمیم گل آرزو کند

آنجا که دسته های پرستو سحرگهان

آهنگهای شادی خود ساز می کنند

پروانگان مست پر افشان به بامداد

آزاد در پناه تو پرواز می کنند

آنجا برو که از هر شاخسار سبز

مست سرود و نغمه ی شبگیر می شوی

برگرد ای مسافر از این راه پر خطر

اینجا میا که بسته به زنجیر می شوی




تاریخ : شنبه 90/2/31 | 12:1 صبح | نویسنده : علی خداوردی طاقانکی | نظر

انتظار - کاظم بهمنی

انتظار - کاظم بهمنی

رسیده‌ام به چه جایی... کسی چه می‌داند

رفـیــق گـریـه کجایی؟ کـسی چـه می‌دانــد

میـان مـایی و با مـا غـریبه‌ای ...افسوس

چه غفلتی! چه بلایی! کسی چه می‌داند

تـمـام روز و شبـت را همـیشه تنهایی

«اسیر ثانیه‌هایی» کسی چه می‌داند

بـرای مـردم شهـری کـه با تو بد کردند

چگونه گرم دعایی؟ کسی چه می‌داند

تـو خـود بـرای ظـهـورت مـصـمـّـمی اما

نمی‌شود که بیایی کسی چه می‌داند

کـسی اگر چه نداند خدا که می‌داند

فقط معطل مایی کسی چه می‌داند

اگـر صحـابـه نباشد فـرج که زوری نیست...

تو جمعه جمعه می‌آیی کسی چه می‌داند

کاظم بهمنی




تاریخ : جمعه 90/2/30 | 11:37 عصر | نویسنده : علی خداوردی طاقانکی | نظر

ماه تابان(کاظم بهمنی)

امشب بیا یک سر به خوابم ماه تابان 
حالی بپرس از مادرت پیرت پسر جان !
دیگر سراغ از ما نمی گیری ، کجایی ؟
شاید که یادت رفته قول زیر قرآن
دست تو از وقتی به دست حوریان است
کمتر می افتی یاد این دستان لرزان
تو همنشینی با جوانان بهشتی
لطفی ندارد دیدن ما سالمندان !
شرمنده ام مادر ! دلم خیلی گرفته
ناراحت از حرفم نشو روبرنگردان......
پیش سماور روبه رو یایش نشسته
مادر بزرگ پیر من با چشم گریان
چیزی نمی گوید ولی از چشم هایش
می شد بفهمی در اتاقش هست مهمان
دارد برایش چای می ریزد ولی او
مثل همیشه لب نخواهد زد به فنجان
عطر عجیبی خانه را پرکرده شاید
عطر گلی باشد که مانده زیر باران




تاریخ : جمعه 90/2/30 | 10:29 عصر | نویسنده : علی خداوردی طاقانکی | نظر

شعری از ژولیده نیشابوری : شرح شب تار

شعری از  ژولیده نیشابوری : شرح شب تار


شیعیان شرح شب تار مرا گوش کنید

قصه دیده خونبار مرا گوش کنید



مو به مو راز دل زار مرا گوش کنید

داستان من و دلدار مرا گوش کنید



تا بدانید چرا خسته و بیمار شدم

این چنین در کف اغیار گرفتار شدم



روزگارى به سر دوش پدر جایم بود

ساحت کاخ شرف منزل و ماوایم بود



دیدم مام و پدر محو تماشایم بود

ماه ، شرمنده ز رخسار دل آرایم بود



حال در گوشه ویرانه بود منزل من

خون دل گشته ز بى تابى دل ، حاصل من



یکشبى ناله ز هجران پدر سر کردم

دامن خویش ز خونان جگر تر کردم



صحبت باب بر عمه مکرر کردم

گفت : بابت به سفر رفته و باور کردم



تا سر غرقه به خونش به طبق من دیدم

من از این واقعه چون بید به خود لرزیدم



گفتم اى جان پدر، من به فداى سر تو

اى سر غرقه به خون ، گو چه شده پیکر تو



کاش مى مردم نمیدید ترا دختر تو

بنشین تا که زنم شانه به موى سر تو



ز چه خاکستراى سر شده اینسان رویت

همچو احوال من آشفته شده گیسویت



غم مخور آنکه کند موى ترا شانه منم

آنکه از هجر تو از خود شده بیگانه منم



آنکه شد معتکف گوشه ویرانه منم

تو مرا شمع شب افروزى و پروانه منم



بنشین تا ببرت راز دل ابراز کنم

شاید امشب گره از مشکل خود باز کنم



دوست دارم که مرا از قفس آزاد کنى

همره خود ببرى ، خاطر من شاد کنى



راحتم ز آتش سوزنده بیداد کنى

از ره لطف به ژولیده دل امداد کنى



کو بود شاعر دربار تو اى خسرو دین

باش او را به قیامت ز وفا یار و معین






تاریخ : جمعه 90/2/30 | 9:59 عصر | نویسنده : علی خداوردی طاقانکی | نظر

در دلش

در دلش قاصدکی بود خبر می آورد

دخترت داشت سر از کار تو در می آورد



همه عمرش به خزان بود ولی با این حال

اسمش این بود : نهالی که ثمر می آورد



غصه می خورد ولی یاد تو تسکینش بود

هر غمی داشت فقط نام پدر می آورد



او که می خواند تو را قافله ساکت می شد

عمه ناگه به میان حرف سفر می آورد



دختر و این همه غم آه سرم درد گرفت

آن طرف یک نفر انگار که سر می آورد



زن غساله چه ها دید که با خود می گفت

مادرت کاش به جای تو پسر می آورد



قسمت این بود که او یک دفعه خاموش شود

آخر او داشت سر از کار تو در می آورد



کاظم بهمنی



تاریخ : جمعه 90/2/30 | 9:57 عصر | نویسنده : علی خداوردی طاقانکی | نظر

  • paper | پرشین تم | خرید بک لینک