شعر یعنی احساس بوی پیراهن یاس
شعر جاری شدن احساس است
تابش نور زیک الماس است
شعر یعنی سفر فاصله ها
گفتگوی قلم و خاطره ها
شعر یعنی من و صد افسانه
شورش لب زدل دیوانه
شعر یعنی طپش قلب سخن
ناله عشق تو در سینه من
شعر یعنی تو بیا با من باش
آب بر آتش واین شیون باش
شعر یعنی که کسی در ما هست
در وجود من وتو دریا هست
شعر یعنی که تورا می خوانم
تو بیا شعر تویی می دانم
مهدی پورابراهیم
این جمعه هم گذشت و تو اما نیامدی
پایان سبز قصه دنیا نیامدی
مانده ست دل اسیر هزاران سوال تلخ
ای پاسخ هر آنچه معما نیامدی
کز کرده اند پنجره ها در غبار خویش
ای آفتاب روشن فردا نیامدی
افسرده دل به دامن تفتیده کویر
ای روح آسمانی دریا نیامدی
ای حس پاک گمشده روح روزگار
زیباترین بهانه دنیا نیامدی
ای از تبار آیینه ها، ای حضور سبز
ای آخرین ذخیره طاها نیامدی
این جمعه هم گذشت و غزل ناتمام ماند
این است قسمت دل من، تا نیامدی
شاعر : حسن یعقوبی
آقا نگاهت جای آهوهاست می دانم
دستان پاکت مثل من تنهاست می دانم
آقا دلت در هیچ ظرفی جا نمی گیرد
جای دل تو وسعت دریاست می دانم
برگشتنت در قلبهای مرده ی مردم
همرنگ طوفانی ترین دریاست می دانم
آقا اگر تو بر نمی گردی دلیل آن
در چشمهای پرگناه ماست می دانم
جای سرانگشتان پر نورت در این ظلمت
مانند رد باد بر شنهاست می دانم
در باور کوتاه این مردم نمی گنجی
وقتی بیایی اول دعواست می دانم
ای کاش برگردی که بعد از این همه دوری
یکباره حس بودنت زیباست می دانم
کی باز می گردی ؟ برایم بودن با تو
زیباترین آرامش دنیاست می دانم
تو باز می گردی اگر امروز نه! فردا
از آتشی که در دلم بر پاست می دانم
الا تا بکی از در دوست دوری
گرفتار دام سرای غروری
نه بردل ترا از غم دوست دردی
نه بر چهره از خاک آن کوی گردی
نه گلزار معنی ، نه رنگی، نه بوئی
ازین کهنه گنبد چه¬هائی چه¬هوئی
ترا خواب غفلت گرفتست در بر
چه خواب گرانست الله اکبر
چرا همچنین عاجز و بینوائی
بکن جستجوئی مزن دست و پائی
سئوال علاج از طبیبان دین کن
توسل بارواح آن طیبین کن
دو دست دعا را برآور بزاری
همیگو بصد عجز و صد خواستاری
الهی بخورشید اوج هدایت
الهی ، الهی ، بشاه ولایت
الهی بزهرا، الهی بسبطین،
که میخواندشان مصطفی قره العین
الهی،بسجاد آن معدن علم
الهی بباقر شه کشور علم
الهی بصادق، امام اعاظم
الهی باعزار موسی کاظم
الهی بشاه رضا قائد دین
بحق تقی خسرو ملک تمکین
الهی بحق نقش شاه عسکر
بدان عسکری کز فلک داشت لشگر
الهی بمهدی که سالاردینست
شه پیشوایان اهل یقین است
که بر حال زار بهائی عاصی
سر دفتر اهل جرم و معاصی
که در دام نفس و هوی اوفتاده
بلهو و لعب عمر بر باد داده
ببخشای و از چاه حرمان برآرش
ببازار محشر مکن شرمسارش
برون آرش از خجلت روسیاهی
الهی، الهی ، الهی، الهی
الهی عاشقم من بر وصالت
که هر جا بنگرم بینم جمالت
جهان را آفریدی بی کم و کاست
همه عالم به فرمان تو بر پاست
زمین را مسکن آدم نمودی
برای راحتش نعمت فزودی
به دریا عالمی دیگر نهان است
به صحراعاقلان را صد نشان است
به کوه وجنگل و باغ و چمنزار
نهادی تو چه نعمتهای بسیار
ز هر شاخ درختی در بهاران
نمایان می شود غنچه فراوان
فرستادی تو باران را چه زیبا
برای تشنه گان در کوه و صحرا
زمین راروشنی دادی به خورشید
شبش زیبا شده با ماه و ناهید
بهار و صیف و پاییز و زمستان
برای عاشقان رمزی نمایان
بهاران می شود بر پا قیامت
ز هر شاخی شکوفه کرده قامت
دوباره در خزان میمیرد اشجار
نمودی عبرتی بر خلق بیدار
تو آتش را ز چوبی آفریدی
به هر جسمی ز روح خود دمیدی
همه عالم به تسبیح و سجودند
همه شاکر که از ا و در وجودند
خداوندا هدایت کن دلم را
دل وامانده بی حاصلم را
توئی تنها امید بی پناهان
توئی بخشنده کل گناهان
مرا تنها وصالت آرز باد
ندارم خوشتراز وصل تو در یاد
الهى اى انیس شام تارم
به غیر از لطف تو یارى ندارم
الهى این من و این قلب خسته
دل سوزان و این پشت شکسته
الهى این من و این خوارى من
به روز و شب ببین این زارى من
الهى این من و تنهایى من
الهى این من و رسوایى من
الهى این من و این تیره روزى
بود حق گر مرا فردا بسوزى
سزاوار عقاب و هم عذابم
به وحشت از غم روز حسابم
همان روزى که روز شرمسارى است
همان روزى که مجرم غرق خوارى است
صدای آمدنت را به گوش ما برسان
زمان غیبت خود را به انتها برسان
نگاه نافذ خود را بر این گدا انداز
برای درد نهفته کمی دوا برسان
اگرچه بهر ظهورت نکرده ام کاری
بیا و بر لب ما فرصت دعا برسان
به صبح جمعه موعود زائرم فرما
به خاکبوسی روز فرج مرا برسان
برای روز ظهور تو کعبه پا برجاست
بیا سرور دوباره بر آن بنا برسان
کنار تربت زهرا به وقت نافله ات
دعای خویش به یاری این گدا برسان
نوشته ام به وصیت اگر میسر شد
بیا و مرده ما را به کربلا برسان
سروده جواد حیدری
.: Weblog Themes By Pichak :.