از این شمع رخ یارم همه پروانه می بینم
شدم مجنون کوی او همه دیوانه می بینم
دراز آمد فراغ او بسوزم من ز داغ او
از این هجر و از این دوری همه غمخانه می بینم
خدایا دل ز کف برد او اسیرم کرده با گیسو
چرا این گونه شد با دل من از پیمانه می بینم
به ظاهر لیلی است و من چو مجنون سر کویش
خدایا لیلی و مجنون چرا بیگانه می بینم
دو عالم موم دست او جهان از ناز شست او
همه مجنون و مست او همه مستانه می بینم
هزاران خار خارا ار بود در راه وصل او
ز شوق روی او آن را گل و ریحانه می بینم
چو بینی نرگس آن گلستان و لعل مشگینش
کساد رونق جام اندرین میخانه می بینم
به پیش غیر اهلانش چه باشد عاشق راهی
گهی غافل گهی نادان گهی فرزانه می بینم
))امین)) عشق خود باش و به جانت شو نگهدارش
که تیغ جان به دست عاشقان مردانه می بینم
شاعر : امین مقامی
ماه نهان من تویی، آرام جان من تویی
سرو روان من تویی، بی تو به کی دل خوش کنم؟
من بی تو در تاب و تبم، بیگانه با خواب شبم
جانم رسیده بر لبم، بی تو به کی دل خوش کنم؟
چشم انتظاری تا به کی؟ دل بیقراری تا به کی؟
افغان و زاری تا به کی؟ بی تو به کی دل خوش کنم؟
باز آی ای رفته سفر، اشک دو چشمانم نگر
وز هجر تو خون شد جگر، جانم به قربانت بیا
حق خدای مهربان، قلب مرا کن شادمان
الغوث الغوث الامان، جانم به قربانت بیا
شاعر: کیان
الهی عاشقم من بر وصالت
که هر جا بنگرم بینم جمالت
جهان را آفریدی بی کم و کاست
همه عالم به فرمان تو بر پاست
زمین را مسکن آدم نمودی
برای راحتش نعمت فزودی
به دریا عالمی دیگر نهان است
به صحراعاقلان را صد نشان است
به کوه وجنگل و باغ و چمنزار
نهادی تو چه نعمتهای بسیار
ز هر شاخ درختی در بهاران
نمایان می شود غنچه فراوان
فرستادی تو باران را چه زیبا
برای تشنه گان در کوه و صحرا
زمین راروشنی دادی به خورشید
شبش زیبا شده با ماه و ناهید
بهار و صیف و پاییز و زمستان
برای عاشقان رمزی نمایان
بهاران می شود بر پا قیامت
ز هر شاخی شکوفه کرده قامت
دوباره در خزان میمیرد اشجار
نمودی عبرتی بر خلق بیدار
تو آتش را ز چوبی آفریدی
به هر جسمی ز روح خود دمیدی
همه عالم به تسبیح و سجودند
همه شاکر که از ا و در وجودند
خداوندا هدایت کن دلم را
دل وامانده بی حاصلم را
توئی تنها امید بی پناهان
توئی بخشنده کل گناهان
مرا تنها وصالت آرز باد
ندارم خوشتراز وصل تو در یاد
شعر از درویش
آقا بیا
آقا بیا تا زندگی معنا بگیرد
شاید دعای مادرت زهرا بگیرد
آقا بیا تا با ظهور چشمهایت
این چشمهای ما کمی تقوا بگیرد
آقا بیا تا این شکسته کشتی ما
آرام راه ساحل دریا بگیرد
اقا بیا تا کی دوچشم انتظارم
شبهای جمعه تا سحر احیا بگیرد
پایین بیا خورشید پشت ابر غیبت
تا قبل از آن که کار ما بالا بگیرد
اقا خلاصه یک نفر باید بیاید
تا انتقام دست زهرا را بگیرد
علی اکبر لطیفیان
یار کجاست؟
روز و شب فکر و خیالم شده آن یار کجاست؟
آن ذخیره گوهر عالم اسرار کجاست؟
آن سفر کرده چرا از سفرش بازنگشت؟
وان که ما را به غمش کرده گرفتار کجاست؟
بی جمالش همه جا تیره بوَد تار بوَد
روشنی بخش جهان، منبع انوار کجاست؟
داد مظلوم که باید بستاند ز ستم؟
یار مظلوم چه شد؟ دشمن کفار کجاست؟
تشنه عدل بوَد این بشر روی زمین
یادگار علی آن حیدر کرّار کجاست؟
کاظمین و نجف و کرببلا نیست مگر؟
سامرا هم نبوَد؟ آن شه ابرار کجاست؟
جمکران، مشهد و قم است بقیع یا که حراء؟
بارالاها تو بگو آن گل بی خار کجاست؟
کار عشاق گره خورد خدایا مددی
آن که باید بگشاید گره کار کجاست؟
داغ وصلش به دل منتظران ماند که ماند
آن طبیبِ دل زار و تن بیمار کجاست؟
هرچه پرسید کیان هیچ جوابی نشنید
نشد آگه به خدا جایگه یار کجاست.
کیان
.: Weblog Themes By Pichak :.