ای دل بشارت میدهم، خوش روزگاری میرسد
یا درد و غم طی میشود، یا شهریاری میرسد
گر کارگردان جهان، باشد خدای مهربان
این کشتی طوفان زده، هم بر کناری میرسد
اندیشه از سرما مکن، سر میشود دوران دی
شب را سحر باشد ز پی، آخر بهاری میرسد
ای منتظر غمگین مشو، قدری تحمل بیشتر
گردی به پاشد در افق، گویی سواری میرسد
یار همایون منظرم، آخر در آید از درم
امید خوش میپرورم، زین نخل باری میرسد
«مفتون» منال از یار خود، گر بر تو گاهی تلخ شد
کز گل بدان لطف و صفا، گه نیش خاری میرسد
مرتضی موحدی
مى نشینم چو گدا کنج سرایت اى دوست
تا که بینم همه شب لطف و عطایت اى دوست
آتش هجر تو در سینه سوزان من است
گاه گاهى نظرى کن به گدایت اى دوست
هاتف جان من غم زده با سوز و گداز
سر نهاده است به درگاه وَلایت اى دوست
شهریار دل و جانِ منِ آشفته تویى
طالبم طالب آن جود و سخایت اى دوست
چشمه سارى است دو چشمان گناه آلودم
اشک من در طلب عفو و رضایت اى دوست
سرزمین دل پاییزى من، ویران است
روشنى بخش دلم را به لقایت اى دوست
دردمندانه به کوى تو پناه آوردم
واثقم تا بنوازى به دعایت اى دوست
طور امید وجودم، شده کنعان بلا
یوسف عشق من افتاده به پایت اى دوست
گرچه تقصیر من افزون شده در محضر تو
لیک بردار زمن تیغ بلایت اى دوست
عالمى واله و مفتون تواند و «پارسا»
نیز دارد همه دم، شوق لقایت اى دوست
پارسا
عشق یعنی انتظار و انتظار
عشق یعنی هر چه بینی عکس یار
عشق یعنی شب نخفتن تا سحر
عشق یعنی سجده ها با چشم تر
عشق یعنی دیده بر در دوختن
عشق یعنی از فراقش سوختن
عشق یعنی سر به در آویختن
عشق یعنی اشک حسرت ریختن
عشق یعنی لحظه های ناب ناب
عشق یعنی لحظه های التهاب
عشق یعنی بنده فرمان شدن
عشق یعنی تا ابد رسوا شدن
عشق یعنی گم شدن در کوی دوست
عشق یعنی هر چه در دل آرزوست
عشق یعنی یک تیمم یک نماز
عشق یعنی عالمی راز و نیاز
عشق یعنی یک تبسم یک نگاه
عشق یعنی تکیه گاه و جان پناه
عشق یعنی سوختن یا ساختن
عشق یعنی زندگی را باختن
عشق یعنی همچو من شیدا شدن
عشق یعنی قطره و در یا شدن
عشق یعنی پیش محبوبت بمیر
عشق یعنی از رضایش عمر گیر
عشق یعنی زندگی را بندگی
عشق یعنی بندگی آزادگی
بگذشت مه روزه ، عید آمد و عید آمد
بگذشت شب هجران، معشوق پدید آمد
آن صبح چو صادق شد، عذرای تو وامق شد
معشوق توعاشق شد، شیخ تو مرید آمد
شد جنگ و نظر آمد، شد زهر و شکر آمد
شد سنگ و گهر آمد، شد قفل و کلید آمد
جان از تن آلوده، هم پاک به پاکی رفت
هرچند چو خورشیدی بر پاک و پلید آمد
از لذت جام تو دل مانده به دام تو
جان نیز چو واقف شد، او نیز دوید آمد
بس توبه شایسته برسنگ تو بشکسته
بس زاهد و بس عابد کو خرقه درید آمد
باغ از دی نامحرم سه ماه نمی زد دم
بر بوی بهار تو، ازغیب رسید آمد
مولوی
گول زرق و برق زر را مى خورى اى دل چرا؟
زندگى را مى کنى بر خویشتن مشکل چرا
غنچه گل شد، گل خزان گردید و بلبل شد خموش
مانده اى اى باغبان، حیران و پا در گِل چرا
عمر طى شد، نوجوانى رفت و پیرى سررسید
حبّ دنیا را نمى سازى برون از دل چرا
چهره پرچین گشت و قامت دال و موى سر سپید
از مکافات عمل بنشسته اى غافل چرا
کاخ ها گردید کوخ و کوخ ها گردید کاخ
زاد راهى برنمى دارى از این منزل چرا
نوح رفت و کشتى اش بشکست و طوفان شد تمام
غافلى اى بى خبر زاندیشه ساحل چرا
کاروان مرگ هر دم مى زند کوس رحیل
برنمى خیزى براى بستن محمل چرا
عمر چون رفت از کفت دیگر نمى آید به کف
این سخن حقّ است، حق را مى کنى باطل چرا
مزرع کشت است دنیا از براى آخرت
برنمى دارى از آنچه کشته اى حاصل چرا
مرگ مأمور است و معذور از براى بردنت
راحت و آسوده خوابیدى در این منزل چرا
از من «ژولیده» بشنو اى به دنیا بسته دل
حب دنیا را نمى سازى برون از دل چرا
(ژولیده نیشابورى)
.: Weblog Themes By Pichak :.