اگر خواهی که بینی چشمهی خور | تو را حاجت فتد با جسم دیگر | |
چو چشم سر ندارد طاقت تاب | توان خورشید تابان دید در آب | |
از او چون روشنی کمتر نماید | در ادراک تو حالی میفزاید | |
عدم آیینهی هستی است مطلق | کز او پیداست عکس تابش حق | |
عدم چون گشت هستی را مقابل | در او عکسی شد اندر حال حاصل | |
شد آن وحدت از این کثرت پدیدار | یکی را چون شمردی گشت بسیار | |
عدد گرچه یکی دارد بدایت | ولیکن نبودش هرگز نهایت | |
عدم در ذات خود چون بود صافی | از او با ظاهر آمد گنج مخفی | |
حدیث «کنت کنزا» را فرو خوان | که تا پیدا ببینی گنج پنهان | |
عدم آیینه عالم عکس و انسان | چو چشم عکس در وی شخص پنهان | |
تو چشم عکسی و او نور دیده است | به دیده دیده را هرگز که دیده است | |
جهان انسان شد و انسان جهانی | از این پاکیزهتر نبود بیانی | |
چو نیکو بنگری در اصل این کار | هم او بیننده هم دیده است و دیدار | |
حدیث قدسی این معنی بیان کرد | و بی یسمع و بی یبصر عیان کرد | |
جهان را سر به سر آیینهای دان | به هر یک ذره در صد مهر تابان |
تاریخ : پنج شنبه 90/1/25 | 7:15 عصر | نویسنده : علی خداوردی طاقانکی | نظر
.: Weblog Themes By Pichak :.