تازه تر از نفس
انس اگر حکم براند به سخن حاجت نیست
دیده اگر بوسه بلد شد به دهن حاجت نیست
این که گویند من و او به یکی پیرهنیم
عین حق است و لیکن به بدن حاجت نیست
کفن من به جزا پرچم صلح من و تو ست
ورنه آنقدر که گویی به کفن حاجت نیست
از همین دور به یک ناله طو افت کردم
دل چو احرام فغان بست به تن حاجت نیست
دل مگو پاره ی خون است که در دست شماست
با دل ما به عقیقی زیمن حاجت نیست
تو وکیل منی ای دادرس جن و بشر
در صف حشر چو آیی تو به من حاجت نیست
محمد سهرابی
سر پر نشئه ی ما شیشه ی پُر باده ی توست
این هم از لطف تو و حسن خدا داده ی تو ست
من ز یک (اَدَّ بَنی ربّی ِ) تو فهمیدم
خلق جبرئیل امین مشق شب ساده ی تو ست
درس پس می دهد این طوطی آئینه پرست
من یقین کرده ام این مرغ فرستاده ی توست
کار با ذات ندارم سخن از اسم چو شد
من یقین کرده ام (الله )عمو زاده ی توست
گردن جام نوشتند گناهی که مراست
این هم از خاصیت ساغر آماده ی توست
محمد سهرابی
.: Weblog Themes By Pichak :.