روزها نو نشده کهنه تر از دیروز است
گر کند یوسف زهرا نظری نوروز است
لحظه ها در تپش تاب و تب آمدنش
آسمان چشم به راه قدمش هر روز است
ای خدا کاش شود سال نوام عید فرج
که نگاهم نگران منتظر آن روز است
***
زمان در تب نـوروز و نـگارم نرسیدست
جـهان محـو بهـارست و بهارم نرسیدست
سراسر همه گل روید از این خاک، ولیکن
بـه گلزار دلـم زهـره عـذارم نرسیدست
چه فرقی بکند کین شب عیدست، و یا روز
الا ای دل مـن لــیل و نـهارم نرسیدست
بپوشان رخ خود ای تو سـروش مه رنگین
کـه آن یــار مسیـحا به کنارم نرسیدست
تو ای باد بهاری مـده جولان به گلستان
روا نیست که خـوش نفحه سوارم نرسیدست
به ظاهر لب خندان و به باطن دل گریان
سُرورم همه بـاطل چو که یـارم نرسیدست
ز غم در تب و تابم ، و سوالم ز خود اینست
که سرخوش ز چه باشم چو قرارم نرسیدست
شدم شهره ی شهرم به دو چشمانِ سپیدم
بـه مرهـم ز نگـاهش، دل زارم نرسیدست
خـدایا مپسـندم دم مـرگی که قریبست
بگـویم بـه تـو حتـی به مزارم نرسیدست
بدان ««منتظرا»» مستی عشاق حرام است
درین لحظه که آن بـاده گسارم نرسیدست
شاعر : علیرضا قنادی
.: Weblog Themes By Pichak :.