سلطان من
ای که سلطان منی، روح و دل و جان منی
بر همه شاهی، بزرگی، بر منم خوان منی
صرمه چشمانه من خاک قدمهای تو باد
هر دلی را برق چشمانت دهد هر دم به باد
ای بزرگ و ای شه بی سرزمین
بر دل این جان فدا سکنی گزین
من ندارم سفره ای اعیان برایت اما
لقمه نانی از صفا، ای پادشه منت نما بر این گدا
ماه از چشمان تو نورش گرفت
شمس از گرمای تو آتش گرفت
بحر از مژگان تو موج آفرید
این زمین از مردیت قله بر اوج آفرید
عاشقت از عشق تو هر دم بسوخت
باراله از طرح ابرویت قزح بر قوس دوخت
ای خدا گر من ندارم زور و زر
گر که تیغم بر هر احوالی ندارد هیچ اثر
گر ضعیفم، گر ملولم، گر حقیر
بارالاها، التماست می کنم این پادشه از من نگیر
مسعود شکرانی
.: Weblog Themes By Pichak :.