سوخته دل
گرچه آن گل به دلم آتشی افروخته است
نکنم شکوه که چون غنچه لبم دوخته است
با همه خون دل و سوز درون خاموشم
که لبم دوخته است انکه دلم سوخته است
بگو ای ناله جانسوز که در سینه من
دل سودا زده یا آتش افروخته است
یادگار تن گرم تو نوشین لب توست
اینهمه داغ که بر جان غم اندوخته است
دل هم از صحبت من روی بتابد چه کنم
با تو آمیخته و خوی تو آموخته است
حاصل عمر من و شمع سحر گاه رهی
اشک سردو نفس گرم و دل سوخته است
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
دل زتنهایی به جان آمد خدایا همدمی
چشم آسایش که دارد ار سپهر تیز رو
ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی
در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست
ریش بادآن دل که با درد تو خواهد مرهمی
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
رهروی باید جهان سوزی نه خامی بی غمی
آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست
عالمی دیگر بباید ساخت از نو آدمی
*حافظ*
تاریخ : پنج شنبه 90/2/22 | 10:2 صبح | نویسنده : علی خداوردی طاقانکی | نظر
.: Weblog Themes By Pichak :.