انکه دادست به تو اینهمه زیبایی را
کاش می داد به ما صبرو شکیبایی را
هرکجا میروی ایم ز پی ات سایه صفت
بربودی زکفم این دل شیدایی را
انکه در دایره عشق مرا رنجه کند
بر خود اسان کند اندیشه رسوایی را
صنما بهر گرفتاری دلهای حزین
دارد ان طره تو شیوه یکتایی را
ترسم اخر به سر کوی تو بر باد دهم
من دیوانه ز عشقت سر سودایی را
ای بسا اشک فشاندم ز فراغت شب و روز
قیمتی نیست صدف مردم دریایی را
دیده را دیدن تو بوده ضرورت ورنه
نبود هیچ جز این فایده بینایی را
کس جای در این کلبه ویرانه ندارد
دل را به کف هر که نهم باز پس ارد
کس تاب نگهداری دیوانه ندارد
در بزم جهان جز دل حسرت کش ما نیست
ان شمع که می سوزدو پروانه ندارد
گفتم مه من از چه تو در دام نیفتی
گفتا چه کنم دام شما دانه ندارد
ای اه مکش زحمت بیهوده که تاثیر
راهی به حریم دل جانانه ندارد
در انجمن عقل فروشان ننهم پای
دیوانه سر صحبت فرزانه ندارد
تا چند کنی قصه ز اسکندرو دارا
ده روزه عمر اینهمه افسانه ندارد
.: Weblog Themes By Pichak :.