سفر که میروی ،
چمدانی از نگاهم را با خود ببر !
می آیم ، با تو
در کوی ِ پلک هایت ،
تا نگاه مرا ، تن پوش ِ چشمانت کنی
حالا با من
به شبی بنگر که آسمان اش ،
سیمای عشق را
فراتر از مکان ،
به نمایش میگذارد .
صدایی از دور
گوش ِ آسمان را پُر می کند :
" دلتنگم ،
کجا میروی ؟
پیکر ِ دلیل ِ فرداها را ،
بی من چگونه می سازی ؟ "
آسمان خم می شود !
دو دستی را که از یاد بردی " تو "
نشان میدهد هم ترا
بی حرف !!
دست ها که با هم نباشند ،
محو ِ نگاه
رنگ ِ بی حرفی ست .
" من " و " تو " با هم نگاه می کنیم ،
به دست های جدا ماند ه مان
ـ دست ها
ـ دست ها
و آنگاه
زمین به شکار ِ آسمان می آید
و پیراهن ِ نگاه را از چشمانت در می آوری
آه
چشم ها که عریان شوند
میان ِ نگاهم ،
بغض ،
لحظه ی بی تابی را شبیه درد می بیند
و چمدان ِ از نگاهم ، گُم میشود
تو بی من !
در جایی که نمیدانم ،
از پله ها بالا میروی
تا شبت را در ساعت ِ بی من
بیارایی ...
در جایی که نمیدانم ،
در جایی که نمیدانم !!
_ _
آدینه سمیع
تاریخ : جمعه 90/2/23 | 12:29 صبح | نویسنده : علی خداوردی طاقانکی | نظر
.: Weblog Themes By Pichak :.