یار سفری
یار سفری
شیرینی هستی زبرم میرود امروز
آن مایه ی شهد و شکرم میرود امروز
چون جان به تنم بود وبه سرسایه ی رحمت
جان از تن و سایه زسرم میرود امروز
جام ظفرم بود به هستی و صد افسوس
کین جام شکست و ظفرم میرود امروز
بر دیده ی من خاک درش کحل بصر بود
افسوس که نور بصرم میرود امروز
تا قصد سفر کردوبرآشفت دلم را
ای وای که از دل حـَضـَرَم میرود امروز
"رافض" همه فرّ و کر من بود نگارم
از زندگی این کرّ و فـَرَم میرود امروز
جاوید مدرس اول (رافض)
کیفر عشق
ساز دل را کوک، عشق دلبرست
سوز دل از ساز آن مه پیکر ست
هست ما رازآن طرف بوی خوشی
بوی موی دوست ما را رهبر ست
دل برای عشق آمد از عدم
دل صدف ،مهرش بسان گوهر ست
هرصدف را گوهری در دل نَرُست!
دل چوبی عشقست، لاکن ابتر ست
دل نداری!؟ عقل بر تو چیره شد
عقل پیش دل چو مرغ بی پَرست
یار گنجی بود مخفی ،زد عَلـَم
بر دلی کانرا صفای حیدر ست
آن جنابش را صفت اکبرسَزَد
اینجناب از یُمن اکبر،اصغر ست
باز را جای نشیمن کوه قاف
مرغ دل را شاخ طوبی منبر ست
در تنـّعم کبر وآزو برده گیست
برده گی در عشق، اولی کیفرست
عشق خود عیشست وعیاشی دگر
عشق کار رند بی پا و سراست
مطربا خوش خوان که غم را چاره ای
کوه غم در دل زسازت پَر پَراست
ارغـَنونت ساز بادا "رافضا"
کانت از پاکیّ شیر مادرست
جاوید مدرس (رافض)
.: Weblog Themes By Pichak :.