زن و به ویژه مادر در اشعار سعدى
سعدی شاعر غزلسرای فارسی، سلطان بوستان وگلستان اشعاری چند درباره ی زن قلم زده است. لیکن در باب "مادر" تنهاشعر موجود در کتاب بوستان این شاعر گرانقدر، در باب هشتم،حکایت دوم آمده است. واژه زن ومادر نه فقط در اشعار سعدی،بلکه در اشعار تمامی شعرا مورد توجه قرارگرفته ومقام ومنزلت زن بویژه در نقش مادر مورد ستایش و قدردانی قرارگرفته است.
در قطعه شعر فوق الذکر،این شاعر شیرین سخن در باب مقام مادر و آزردن دل مادر حکایتی در قالب شعر آورده که شنیدنی وبسی عبرت انگیز می باشد.
متن شعر از قرار زیر می باشد:
جوانى سر از رأى مادر بتافت
دل دردمندش به آذر بتافت
چو بیچاره شد پیشش آورد مهد
که اى سست مهر فراموش عهد
نه در مهد نیروى حالت نبود
مگس راندن از خود مجالت نبود؟
تو آنى کزان یک مگس رنجه اى
که امروز سالار و سرپنجه اى
به حالى شوى باز در قعر گور
که نتوانى از خویشتن دفع مور
دگر دیده چون برفروزد چراغ
چو کرم لحد خورد پیه دماغ؟
چه پوشیده چشمى ببینى که راه
نداند همى وقت رفتن ز چاه
تو گر شکر کردى که با دیده اى
وگرنه تو هم چشم پوشیده اى
دراین شعر جوانی به تصویر کشیده شده که طفولیت و کودکی خویش فراموش نموده و باد غرور در دماغ وی دمیدن آغاز نموده و ازاینرو سر به نافرمانی برداشته و دل مادر خویش شکسته و به آذر خشم،هیزم عذاب خویش رادر دیگر جهان مهیا نموده است.مادر با دلی آزرده زبان به پندجوان گشوده ودر ابتداجوان را از ماهیت وحقیقت خویش دراوان زندگى یادآوری می نماید واینکه تا چه حد ناتوان بوده که حتی قادربه دورکردن مگسی ازخود نبوده و گذار زمان او را این چنین به خود غره نموده است. درادامه جوان را از روزی هشدار می دهد که در گور قرار گرفته و توانایی دفع موری را نیزاز خود نخواهد داشت و زمانیکه اعضای وی درون گور خوراک کرمها گردند هیچ گونه قدرتی در دفع آنها نخواهدداشت.
در حقیقت هدف شاعر مقام ومنزلت مادر و تقدیس جایگاه وی می باشد و پیری و سالخوردگی وی هرگز نبایستی به معنی کاهش عزت و عظمت وی تلقی گردد،بر عکس با گذار روزها و ماهها بر مقام ومنزلت مادر نیز اضافه می گردد، چرا که خطوط چهره و گرد پیری حاصل خون جگر خوردن برای رشد و پرورش طفل تا رساندن وی به منزلگاه امن است و چنین پاسخی بس ناجوانمردانه و عاری از هر گونه ویژگی انسانی است.
سعدی با زبان شیرین خود درباره ی پرورش زن وذکر صلاح و فساد ایشان نیز در کتاب بوستان شعری با مضامین اخلاقی و تربیتی اورده که متن شعر بدین صورت است:گفتار اندر پرورش زنان و ذکر صلاح و فساد ایشان
زن خوب فرمانبر پارسا
کند مرد درویش را پادشا
برو پنج نوبت بزن بر درت
چو یارى موافق بود در برت
همه روز اگر غم خورى غم مدار
چو شب غمگسارت بود در کنار
کرا خانه آباد و همخوابه دوست
خدا را به رحمت نظر سوى اوست
چو مستور باشد زن و خوبروى
به دیدار او در بهشت است شوى
کسى بر گرفت از جهان کام دل
که یک دل بود با وى آرام دل
اگر پارسا باشد و خوش سخن
نگه در نکویى و زشتى مکن
زن خوش منش دل نشان تر که خوب
که آمیزگارى بپوشد عیوب
ببرد از پرى چهره ى زشت خوى
زن دیو سیماى خوش طبع، گوى
چو حلوا خورد سرکه از دست شوى
نه حلوا خورد سرکه اندوده روى
دلارام باشد زن نیک خواه
ولیکن زن بد، خدایا پناه
چو طوطى کلاغش بود هم نفس
غنیمت شمارد خلاص از قفس
سر اندر جهان نه به آوردگى
وگرنه بنه دل به بیچارگى
تهى پاى رفتن به از کفش تنگ
بلاى سفر به که در خانه جنگ
به زندان قاضى گرفتار به
که در خانه دیدن بر ابرو گره
سفر عید باشد بر آن کدخداى
که بانوى زشتش بود در سراى
در خرمى بر سرایى ببند
که بانگ زن از وى برآید بلند
چون زن راه بازار گیرد بزن
وگرنه تو در خانه بنشین چو زن
اگر زن ندارد سوى مرد گوش
سراویل کحلیش در مرد پوش
زنى را که جهل است و ناراستى
بلا بر سر خود نه زن خواستى
چو در کیله یک جو امانت شکست
از انبار گندم فرو شوى دست
بر آن بنده حق نیکویى خواسته است
که با او دل و دست زن راست است
چو در روى بیگانه خندید زن
دگر مرد گو لاف مردى مزن
زن شوخ چون دست در قلیه کرد
برو گو بنه پنجه بر روى مرد
چو بینى که زن پاى بر جاى نیست
بات از خردمندى و راى نیست
گریز از کفش در دهان نهنگ
که مردن به از زندگانى به ننگ
بپوشانش از چشم بیگانه روى
وگر نشنود چه زن آنگه چه شوى
زن خوب خوش طبع رنج است و بار
رها کن زن زشت ناسازگار
چه نغز آمد این یک سخن زان دوتن
که بودند سرگشته از دست زن
یکى گفت کس را زن بد مباد
دگر گفت زن در جهان خود مباد
زن نو کن اى دوست هر نوبهار
که تقویم پارى نیاید بکار
کسى را که بینى گرفتار زن
مکن سعدیا طعنه بر وى مزن
تو هم جور بینى و بارش کشى
اگر یک سحر در کنارش کشى
و در جای دیگر زن را عالی همت می خواند و مرد را کوته نظر:
یکى طفل دندان برآورده بود
پدر سر به فکرت فرو برده بود
که من نان و برگ از کجا آرمش؟
مروت نباشد که بگذارمش
چو بیچاره گفت این سخن، پیش جفت
نگر تا زن او را چه مردانه گفت
مخور هول ابلیس تا جان دهد
همان کس که دندان دهد نان دهد
تواناست آخر خداوند روز
که روزى رساند، تو چندین مسوز
نگارنده ى کودک اندر شکم
نویسنده عمر و روزى است هم ...
و در جای دیگرزن را مایه ی آبادی خانه می داند:
گفتار اندر پرهیز کردن از صحبت احداث
خرابت کند شاهد خانه کن
برو خانه آباد گردان به زن
شاید هوس باختن با گلى
که هر بامدادش بود بلبلى
چو خود را به هر مجلسى شمع کرد
تو دیگر چو پروانه گردش مگرد
زن خوب خوش خوى آراسته
چه ماند به نادان نو خاسته؟
در او دم چو غنچه دمى از وفا
که از خنده افتد چو گل در قفا
نه چون کودک پیچ بر پیچ شنگ
که چون مقل نتوان شکستن به سنگ
مبین دل فریبش چو حور بهشت
کزان روى دیگر چو غول است زشت
گرش پاى بوسى نداردت پاس
ورش خاک باشى نداند سپاس
سر از مغز و دست از درم کن تهى
چو خاطر به فرزند مردم دهى
مکن بد به فرزند مردم نگاه
که فرزند خویشت برآید تباه .
و آخر دعویهم ان الحمدلله رب العالمین
محقق:محمدزهری
.: Weblog Themes By Pichak :.