هودج مهتاب!
هر زمان بانگ خوش نامه رسان می آید
بر تن خسته ام از شوق تو جان می آید
تا صدای تو به گوشم رسد از رشته ی سیم
دل من لرزد و جان در هیجان می آید
نیمشب یاد تو در هودجِ مهتابِ خیال
چون عروسیست که بر تختِ روان می آید
ز نگاه ِ تو دلی نیست که عاشق نشود
نازم آن چشم که تیرش به نشان می آید
می پَرد خواب ز چشمِ همه کس تا دل شب
هر کجا قصّه ی زلفت به میان می آید
به دعا میطلبم صبح درخشان تو را
هر سحرگاه که گلبانگ اذان می آید
از غم عشق ز دل ناله برآرد تا صبح
مرغک خسته که شب ها به فغان می آید؟
تا که فرزند سفر کرده ز راه آید باز
پدر منتظر از غصّه به جان می آید
ای جوان! در بر پیران چورسی طعنه مزن
هنر تیر، زمانی ز کمان می آید!
شمع بزم سخنم، شعر تب آلوده ی من
شعله هاییست که از دل به زبان می آید
هوشیاران همه سرمست غزل های منند
مگر اینسان هنر از پیر مغان می آید؟
مهدی سهیلی
تاریخ : دوشنبه 90/2/26 | 9:13 صبح | نویسنده : علی خداوردی طاقانکی | نظر
.: Weblog Themes By Pichak :.