سلطان غزل
دل در این سینه عجب بی سر و سامان دیدم
تا که آن سرو دل آرای خرامان دیدم
یارب این فتنه عجب تیر و کمانی دارد
که همه خون جگر بر سر مژگان دیدم
رخ زیبای تو ام گشت دمی همره خواب
زآن سبب تا به سحر دیده گلستان دیدم
به گدایی سر کوی تو ام هست نظر
زآن که آن جا ی ، گدایان همه سلطان دیدم
آن بر و دوش تو دوشینه چنان دل را خست
که سحر کشته سر چاه زنخدان دیدم
ناصحم گفت مرو در پی خوبان جهان
لاکن امروز از آن گفته پشیمان دیدم
( سرخی ) امرور در این مجلس سلطان غزل
غزلت مشق سر دفتر سلطان دیدم
جعفر سرخی
تاریخ : پنج شنبه 90/3/5 | 2:31 عصر | نویسنده : علی خداوردی طاقانکی | نظر
.: Weblog Themes By Pichak :.