قصه ی عاشقی من
حکایت عجیبی است ،قصه ی عاشقی من...گناه می کنم وهرصبح فریادمی زنم(اللهم انی اجدد له فی صبیحه یومی هذا)ازشنبه تاپنجشنبه سرگرم کارهای روزمره ی زندگی خودم هستم،اما همین که جمعه می شودولحظه ی غروب خورشید فرا میرسدوصدای دعای سمات از پشت بلندگوی مسجدمحله پخش می شود انگار آب سردی روی سرم می ریزند،تازه به یادمعشوقم می افتم اشک در چشمانم حلقه می زند از شرمساری سرم راپایین می اندازم وزیرلب نجوا می کنم:اللهم عجل لولیک الفرج...!وقتی به دربسته می خورم،وهمه مراپس می زننداز همه قطع امید می کنم با تضرع روبه محبوبم می کنم ومی گویم العجل العجل یا مولای یا صاحب الزمان(عجل الله تعالی فرجه)...
آقاجان سرت سلامت که با همه بی وفایی هایم بازهم هوای عاشق سربه هوایت راداری...آقاجان شرمنده ام که وقتی کم می آورم وهیچ حرفی برای گفتن ندارم فقط بلدم بگویم شرمنده ام،وشما باوجود شرمندگی های بی سروته بازهم دستم را رها نمی کنی وپاسخ گریه هایم را می دهی
بی جواب از توبرنمی گردد گریه هاوسلام هیچ کسی
السلام علیک یا موعود وعلیک السلام منتظرم
زهرا احمدی
.: Weblog Themes By Pichak :.