ما نیز همه مستیم
از می که نگو می نبود چاره هستی
آن می که بود چاره ما در دل هستی است
ما زنده به آنیم که تا آن که به هستیم
جبران بنمائیم همان یکدفه مستی
عاقل نخورد نیش دو بار از می مستی
گر خورد نباشد دگرش توبه ز مستی
ما نیز همه مستیم ، دل را ز همه رستیم
تا آنکه بخواهیم ز او باده مستی
آن باده که مسرور نماید
نان باده که مغرور نماید
آن باده که نزدیک به هستم بنماید
نان باده که دور از خود و از هست نماید
آن باده که عاقل بنماید
نان باده که دور از خود و از هست نماید
آن را که نباشد ز پی مست الستی
او مست نباشد ، نبود لایق هستی
ما نیز همه مستیم ، دل را ز همه رستیم
رضا صدری علمداری
زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست
پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست
نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان
نیم شب دوش به بالین من آمد بنشست
سر فرا گوش من آورد به آواز حزین
گفت ای عاشق دیرینه من خوابت هست
عاشقی را که چنین باده شبگیر دهند
کافر عشق بود گر نشود باده پرست
برو ای زاهد و بر دردکشان خرده مگیر
که ندادند جز این تحفه به ما روز الست
آن چه او ریخت به پیمانه ما نوشیدیم
اگر از خمر بهشت است وگر باده مست
خنده جام می و زلف گره گیر نگار
ای بسا توبه که چون توبه حافظ بشکست
وصف قد تو محالی است که من می دانم
سرو، پیش تو نهالی است که من می دانم
ختم بر خیر شود گردن آهوی نظر
ابرویت تیغ قتالی است که من می دانم
امر کردی که تقیه ز سیاهی بکند
ورنه خورشید بلالی است که من می دانم
تو لبش بوسی و او پای به دوش تو زند
این علی مرد کمالی است که من می دانم
آمده تا که مروری کند از درس ازل
وحی جبرئیل سئوالی است که من میدانم
پدر خاک چو گفتند به داماد رسول
نه فلک چرخ سفالی است که من می دانم
هر کجا هست دم از شیر خدا باید زد
چون به دخت تو جلالی است که من می دانم
درزیرسایه درختی تنومند نشسته ام
باد می اید وهوش از سر من میبرد
با بی حوصلگی تمام تکان میدهم
برگهای درخت ذهن آشفته ام را
وبادستهایم لمس میکنم
تن خسته وفرتوت چمن های باغ را
پیرمردی را میبینم چهره ای آرام دارد
یک علف زن به دست
میکشد انرا بر روی این تن خسته سبزه ها
میکند علفهای هرزاین باغچه بزرگ را
با خود میگویم
کاش میشد
علف هرزذهن آدمها را هم
اینچنین پاک کرد
ولی افسوس وصد افسوس
شیدا
ز عجز ناله مکن!
اگر که گل رود از باغ ، باغبان چه کند؟
چوبی بهار شود ، با غم خزان چه کند؟
کسی که مهر گل از دل نمی تواند کند؟
به باغ خشک ، در ایام مهرگان چه کند؟
زنی که یک پسر از دولت جهان دارد
به روز واقعه در ماتم جوان چه کند؟
به گریه زنگ غم از دل بشوی و شادان باش
دلِ گرفته ، غم خفته را نهان چه کند؟
بلای گنج بسی دیده چشم گنجوران
دوباره خواجه در این ورطه امتحان چه کند؟
مورخی که زِ دوران خویش بی خبرست
به هرزه ، در خَم تاریخ باستان چه کند؟!
شعاع چشم تو را نور مهربانی باد
لئیم بی شفقت یاد دوستان چه کند؟
مکن ز چرخ و فلک شکوه ، از زمین برخیز
به خفتگانِ دل افسرده ، آسمان چه کند؟
ز عجز ، ناله مکن ، فتح در تواناییست
زمانه با نَفس مردِ ناتوان چه کند؟
جهان به دیده ی حق بین ، همه جمال خداست
کسی که گل نشناسد ، به بوستان چه کند؟
به شعر ، سّکه زدیم و زمانه صرّافست
به جای مدّعی بی هنر ، زمان چه کند؟!
مهدی سهیلی
.: Weblog Themes By Pichak :.