بدون شعر
بدون شعر...
تویی شعری و بدون شعر می دانی که می پوسم
ترا در خلوت رویایی هر شعر می بوسم
شبیه شعر هایم خلسه ناکی،بیخود از خویشی
چه زیبا با تو و آشفتگی های تو مأنوسم
اگر می جوئیم ؛ دستی بکش بر زخمه تارت
من آنجا در میان تاول نت هات محسوسم
منم حالا کبوتر بچه ای تنها و سر درگم
که پشت میله های سربی چشم تو محبوسم
و دیشب کولی شبگرد در دستم خطی را دید
که فردا همردیف حافظ و فردوسی طوسم !
و آخر در شبی وحشی به دست آتشم بسپار
بسوزانم که جان گیرم من از اجداد ققنوسم
نمازت شد قضا دست از غزل بردار ... اما نه !
همان اول که خود گفتم بدون شعر می پوسم
مصطفی عابدی اردکانی
چارچوب
چارچوبِ در
ساده مثل بچگی
روبه روی ذهن خسته ی دلم
ایستاده است.
چارچوبِ در تو خسته نیستی
بس که سادگی نگاه می کنی
بس که اشک های چشمِ بسته ام نگاه می کنی
بس که ذهنِ خسته ی دلم نگاه می کنی
چارچوب در کمی سخن بگو
از سکوت رفته ها میان خود
از صدای بغض های گریه ام میان خود
از نگاه خسته ام میان خود
چارچوب در چرا نگاه می کنی؟
بغض هم مگر نگاه کردنیست!
هیچ جا مگر به بغض ها نگاه می کنند!
پس چرا نگاه می کنی؟
خستگی مگر نگاه کردنیست!
من
روبه روی چارچوب درب ساده ام
ایستاده ام
من مگر تو خسته نیستی!
بس که چارچوب را نگاه می کنی!
بس که سادگی نگاه می کنی!
بس که ذهن پر سوال چارچوب را نگاه می کنی!
سعیده صفی نور
آخر ای یار
آخر ای یار فراموش مکن یارانرا
دل سرگشته بدست آر جگر خوارانرا
عام را گر ندهی بار بخلوتگه خاص
ز آستان از چه کنی دور پرستارانرا
وصل یوسف ندهد دست به صد جان عزیز
این چه سودای محالست خریدارانرا
گر نه یاری کند انفاس روانبخش نسیم
خبر از مقدم یاران که دهد یارانرا
آنکه چون بنده بهر موی اسیری دارد
کی رهائی دهد از بند گرفتارانرا
دست در دامن تسلیم و رضا باید زد
اگر از پای در آرند گنه کارانرا
روز باران نتوان بار سفر بست ولیک
پیش طوفان سرشکم چه محل بارانرا
دستگاهیست پر از نافه آهوی تتار
حلقهی سنبل مشکین تو عطارانرا
حال خواجو ز سر کوی خرابات بپرس
که نیابی به در صومعه خمارانرا
بگوئید
بگوئید ای رفیقان ساربان را
که امشب باز دارد کاروان را
چو گل بیرون شد از بستان چه حاصل
زغلغل بلبل فریاد خوان را
اگر زین پیش جان میپروریدم
کنون بدرود خواهم کرد جان را
بدار ای ساربان محمل که از دور
ببینم آن مه نامهربان را
دمی بر چشمهی چشمم فرود آی
کنون فرصت شمار آب روان را
گر آن جان جهان را باز بینم
فدای او کنم جان و جهان را
چو تیر ار زانکه بیرون شد ز شستم
نهم پی بر پی آن ابرو کمان را
شکر بر خویشتن خندد گر آن ماه
بشکر خنده بگشاید دهان را
چو روی دوستان باغست و بستان
بروی دوستان بین بوستان را
چو میدانی که دورانرا بقا نیست
غنیمت دان حضور دوستان را
عاشقیم ما گرگ باران خورده ایم
باز از پشت ســـــــــــیاهی های دور
گرگ شب ، خورشــــید زیبا را درید
روزگار آســـــــــــمان تاریک و تار
باز دیو غصه ها از راه رســــــــــــید
مانده ام تنها در این یابوی شـــــب
در هـــــراس از زوزه های بی کسی
آسمان خــاموش و من تسلیم ترس
مانده ام با عالمی دلـــــــــــواپسی
در نگاه خیس و باران خـــــورده ام
طفل مــــــــاه آسمان گم می شود
باز از این آتـــــــــــش هجران من
سیل در سامان مــــــردم می شود
بانگ فریاد ســـــکوت دشت شب
موی را برقـــــامت من راست کرد
با من تنها در این دشــــــت غریب
دیو شب هرآنچه را می خواست،کرد
با هــــــــمه افســونگری های زمان
باز با عشق قـــــــــــناری سرکــنم
رخصـــــــتی ده ای خدای عشق ها
خــــــــــــلوتی کوتاه با دلبر کنم
باز هم در دامن شـــــــــب می شود
دفترو شعر و قلم ، همـــــــــــبسترم
می نویسم باز از پــــــــــــــرواز تو
با تو تا شهر ســـــــــــتاره می پرم
می نشیـــــــــــنیم روی ابر خاطره
قصه های عشق انــــــشاء می کنیم
روی دشت یاس و گل های ســـفید
عقده های ســـــینه هارا وا می کنیم
دست در آغوش هم چون مرغ عشق
خواب را از چشم هر شب برده ایم
چشمهایت باز کن ای دیـــــــو شب
عاشقیم ما ، گــرگ باران خورده ایم
محمد علی شیردل
.: Weblog Themes By Pichak :.