ای قلم از قدرتی غالب بگو
از علی ابن ابی طالب بگو
از علی مرد سیاست مرد دین
از علی تنهاترین مرد زمین
بیعت ما دوستان عین ولاست
زاده ی زهرا علی روح خداست
عده ای از همرهان جاهل شدند
در حمایت از علی کاهل شدند
خاک شهر کوفه بر سر هایتان
پشت بر مولا و زهرا کرده اید
هیچ شرمی از شهیدان کرده اید
حرفی از اعماق ایمان می زنم
با لب و حلق شهیدان می زنم
صامری ها با قلم بت ساختند
فتنه در دامان دین انداختند
دین فروشان قلعه و بارو زدند
یک به یک پشت قلم اردو زدند
با اساس دین تسامح می کنند
پای ارزشها تساهل می کنند
هدیه بر رقاصه ها واجب نبود
قدر عالم کمتر از مطرب نبود
تا که گردد فتنه و آشوب جمع
جبهه ای ها باز با هم هم قسم
نایب مهدی ولی داریم ما
شیعیان سید علی داریم ما
مه من هنوز عشقت دل من فکار دارد تو یکی بپرس از این غم که به من چکار دارد نه بلای جان عاشق شب هجرتست تنها که وصال هم بلای شب انتظار دارد تو که از می جوانی همه سرخوشی چه دانی که شراب نا امیدی چقدر خمار دارد نه بخود گرفته خسرو پی آهوان ارمن که کمند ذلف شیرین هوس شکار دارد مژه سوزن رفو کن نخ او ز تار موکن که هنوز وصله دل دو سه بخیه کار دارد دل چون شکسته سازم زگذشته های شیرین چه ترانه های محزون که به یادگار دارد غم روزگار گوروپی کار خود که ما را غم یار بی خیال غم روزگار دارد گل آرزوی من بین که خزان جاودانیست چه غم از خزان آن گل که ز پی بهار دارد دل چون تنور خواهد سخنان پخته لیکن نه همه تنور سوز دل شهریار دارد |
هودج مهتاب!
هر زمان بانگ خوش نامه رسان می آید
بر تن خسته ام از شوق تو جان می آید
تا صدای تو به گوشم رسد از رشته ی سیم
دل من لرزد و جان در هیجان می آید
نیمشب یاد تو در هودجِ مهتابِ خیال
چون عروسیست که بر تختِ روان می آید
ز نگاه ِ تو دلی نیست که عاشق نشود
نازم آن چشم که تیرش به نشان می آید
می پَرد خواب ز چشمِ همه کس تا دل شب
هر کجا قصّه ی زلفت به میان می آید
به دعا میطلبم صبح درخشان تو را
هر سحرگاه که گلبانگ اذان می آید
از غم عشق ز دل ناله برآرد تا صبح
مرغک خسته که شب ها به فغان می آید؟
تا که فرزند سفر کرده ز راه آید باز
پدر منتظر از غصّه به جان می آید
ای جوان! در بر پیران چورسی طعنه مزن
هنر تیر، زمانی ز کمان می آید!
شمع بزم سخنم، شعر تب آلوده ی من
شعله هاییست که از دل به زبان می آید
هوشیاران همه سرمست غزل های منند
مگر اینسان هنر از پیر مغان می آید؟
مهدی سهیلی
ولی
هر نفس می خواهمت!آخر تویی هستی ولی...
لحظه ای حتی نگیری از دلم دستی ولی...
دوست دارم تا بخندانم تو را با هر نگاه
عاشق گریاندن چشمان من هستی ولی...
فکر می کردم که عاقل می شود دل با زمان
سال ها رفت و کماکان مانده در مستی ولی...
گفته بودی پشت من هستی تو در آماج غم
قامتم را غم شکسته،آه... بنشستی ولی...
مانده ام در کوچه باغ یاد تو بی راه پس
پیش باید رفت اکنون ، راه را بستی ولی......
الهه زاهدی
1.
دوستت دارم مادر
دستم را گشودم
تا نگاهی به رگهای پر خونش بیندازم
حرارتی عجیب از آن بلند شده بود
حرارتی که در آن وا مانده بودم که خیال است یا حقیقت
با من حرف میزد
خوب شنیدم که با من سخن گفت
با همین گرما
دستم به لرزه افتاد
بغض همه وجودم را گرفت
و اشک امانم نداد
اما من تنها نمیگریستم
او نیز بود و به همراه اشک های بی صدای من میگریست
دلش گرفته بود
از من
و از گمشده هایی مثل من
آری از من دلش گرفته بود
ما با هم گریستیم
شهامت در آغوش کشیدنش را نداشتم
این دستها
این وجود
این تکه تکه های روح و جسم من چقدر مسئولند
و من چقدر بیتفاوت
و چقدر بیخبر
کسی تلنگری شد به روح خسته ام
و اندک اندک مرا به گمشده ام رهنمون شد
گمشده ای که شاید هیچگاه به دنبال یافتنش نبوده ام
و امروز با همه وجودم نیازش را در خود احساس میکنم
امرزو با همه وجود طعم در پناه ماندنش را چشیده ام
دیگر میترسم که مبادا با چراغ روشن به خطا روم و در چاه افتم ؟
نمیخواهم فریاد بزنم
میخواهم آرام ودرزیر گوشش زمزمه کنم « دوستت دارم مادرم »
.: Weblog Themes By Pichak :.