تو را با نام آهو می شناسند
رضای حضرت هو می شناسند
تمام رعیت ملک عظیمت
به نام شاه خوشرو می شناسند
کجا اینگونه سلطان را همیشه
به خم های دو ابرو می شناسند
همه از بس که یار بی کسانی
شهی بازور و بازو می شناسند
تمام دلبران اینجا شما را
به زیبایی گیسو می شناسند
تمام راه را تا روز محشر
زمهتاب تو مه رو می شناسند
به عشق مادرت ام الائمه
تو را فرزند بانو می شناسند
حریمت را به عشق قبر زهرا
به نام خانه ی او می شناسند
مسیر پنجره فولاد صحنت
گدایانت زهر سو می شناسند
تمام آستان و صحن ها را
همه پهلو به پهلو می شناسند
همه ما را میان صحن هایت
گدای آب و جارو می شناسند
بیا اینجا غریبان یاردارند
که ماها را در این تو می شناسند
همه اینجا تو را از بس رئوفی
ضمانت خواه آهو می شناسند
سروده کمال مومنی
مادر، اگر دعای شبانگاهیت نبود
من در لهیب آتش غم می گداختم
مادر، اگر گناه نبود این به درگهت
بی شک تو را به جای خدا می شناختم
****
تا دیده ام به روی جهان باز شد، زشوق
لبخند مهربان تو جا در تنم دمید
فریاد حاجتم چو برون آمد از گلو
دست نوازش تو به فریاد من رسید
****
مادر، قسم به آن همه شب زنده داریت
که اندر سرم هوای تو هست و صفای تو
آیینه دار مهر و عطوفت تویی، تویی
خواهم که سر نهم به خدا من به پای تو
****
روزی که طفل زار و نحیفی بُدم زمهر
چون جان خود، مرا تو نگهدار بوده ای
مادر، به راه زندگی من فدا شدی
دایم مرا تو مونس و غمخوار بوده ای
****
مادر قسم به تو، که تویی نور کردگار
یزدان تو را، ز نور وفا آفریده است
نازم به آن شکوه و به آن عزّت و مقام
جنّت به زیر پای تو خوش آرمیده است
1.
عارف کیست؟!
عارف کسی بود که به شب ای خدا کند
با سوزِ سینه، خسته دلان را دعا کند
با لطف دوست، تکیه به تختِ غنا زند
بی آنکه دیده بر صله ی پادشا کند
پیچید سر از عنایت سلطان به کبر و ناز
در کوی فقر، قامت خدمت دوتا کند
بر پای شاه اکر ذلّت نهاده است
با شرمِ توبه سجده ی حق را قضا کند!
حکم خدای لم یزلی را به سر نهد
شاید به عهدِ بسته ی دیرین وفا کند
دست محبّتی به سر بی نوا کشد
درد دلی ز راه مروّت دوا کند
تا قصر خواجگان نرود از پی نیاز
بر او حرام باد که کار گدا کند
هر جا که میرود به دل بی هوس رود
هر کار میکند به رضای خدا کند
با او بگو که در پی زر از چه میرود
آن کس که خاک را به نظر کیمیا کند؟
عارف اگر که خرقه دهد در بهای می
خود را به چشم اهل نظر بی بها کند
باید به باده ی خانه ی وحدت قدم نهد
گر مستِ اوست، پیر مغان را رها کند
عرفان، نه راه شک، که ره عشق و بند گسیست
عارف کجا به غیر خدا التجا کند؟
گر سالک است، بر درِ منعم چرا رود؟
ور عارف است، بندگی سه چرا کند؟
طلای صبح !
خیال تو دل ما را شِکوفه باران کرد
نمیرد آنکه به هر لحظه یاد یاران کرد
نسیم زلف تو در باغ خاطرم پیچید
دل خزان زده ام را پر از بهاران کرد
چراغ خانه ی آن دلفروز روشن باد
که ظلمت شب ما را ستاره باران کرد
دو پشم مست تو نازم به لحظه های نگاه
که هر چه کرد به ما ، ناز آن خماران کرد
من از نگاه تو مستم بگو که ساقی بزم
چه باده بود که در چشم نازداران کرد؟
به گیسوان بلندت طلای صبح چکید
ببین که زلف تو هم ، کار آبشاران کرد!
دو چشم من که در شبی از فراق ، خواب نداشت
به یاد لاله ی رویت هوای باران کرد
به روی شانه چو رقصید زلف او ز نسیم
چو گویمت که چه با جان بیقراران کرد؟
هزار نغمه ز بلبل به شوق یک گل خاست
چنین هنر غم دلدادگی هزاران کرد
گلاب می چکد از خامه ات به جام غزل
شکفته ، طبع تو را روی گلهِذاران کرد!
مهدی سهیلی زاده
سنگ زیر پای تو لعل بدخشان می شود
خار ، با فیض نگاهت سرو بستان می شود
گر نسیمی از کویت وزد سوی جحیم
دود آن عود و شرارش برگ ریحان می شود
زخم بی داروی جان و درد بی درمان دل
هر دو باخاک سر کوی تو درمان می شود
غم ندارم گر مرا در آتش دوزخ برند
چون برم نام تو را آتش گلستان می شود
مردگان روح را احیاگر جان می کند
هر که جسمش دفن در خاک خراسان می شود
گو اجل جان مرا گیرد ز کافر سخت تر
چون نگاهم بر تو افتد مرگ ، آسان می شود
در مفام رافتت این بس که نام چون تویی
روز و شب ذکر من آلوده دامان می شود
در بیابانی که لطفت ضامن آهو شود
گر گذار گرگ افتد گرگ چوپان می شود
گردش چشم تو را نازم که با ایمای آن
نقش شیر پرده ناگه شیر غران می شود
ناز بر فردوس آرد فخر بر رضوان کند
هر که یک شب در خراسان تو مهمان می شود
هر که چشمش اوفتد بر گنبد زرین تو
گاه ، مجنون گاه ، خندان گاه ، گریان می شود
گر به قعر نار ، شیطان بر تو گردد ملتجی
وادی دوزخ به چشمش باغ رضوان می شود
غرفه هایت همچو روی حور گل انداخته
بس که روز و شب ضریحت بوسه باران می شود
هر که با اخلاص گوید در حریمت یک سلام
اجر آن بالاتر از یک ختم قرآن می شود
مور اگر یک دانه با لطف تو گیرد در دهن
بی نیاز از خرمن زلف سلیمان می شود
در کنار حوض صحن تو که رشک کوثر است
زنگی ار صورت بشوید ماه کنعان می شود
پور موشایی و در طور تو هر کس لب گشود
همکلام ذات حق ، چون پور عمران می شود
سائل کوی تو گر خواهد به دست قدرتش
خاک ، مشک و سنگ ، لعل و ریگ ، مرجان می شود
در هوای جرعه ای از جام سقا خانه ات
خضر اگر در کوثر افتد باز عطشان می شود
خاک اگر شد خاک کویت مرهم زخم دل است
آب اگر شد آب جویت آب حیوان می شود
هر که شد زوار تو در طوس ای روی خدا
زائر ذات خدای حی سبحان می شود
آستان قدس تو دارالشفای عالم است
درد این جا بی دوا و نسخه درمان می شود
هر که از مهمان سرایت لقمه ای گیرد به دست
مهر در دستش کم از یک قرصه نان می شود
وانکه خوابش می برد در پشت دیوارت شبی
ماه در بزمش کم از شمع فروزان می شود
هر که را تابید بر سر آفتاب صحن تو
گر رود در سایه طوبی پشیمان می شود
بی تو صبح عید سال نو اگر آید مرا
صبح عید وسال نو شام غریبان می شود
با تو گر شام عزای دوستان باشد مرا
خوب تر از ظهر روز عید قربان می شود
در صف محشر پریشانی نبیند لحظه ای
هر که با یاد غمت این جا پریشان می شود
تا ابد زین میهمان داری که مامون از تو کرد
شرمگین از مادرت زهرا خراسان می شود
با تمام زشتی و آلودگی در سوگ تو
قطره های اشک (میثم) بحر غفران می شود
حاج غلامرضا سازگار
منبع : سایت شیعتی
بر سره خاک پدر دخترکی
صورت و سینه به ناخن می خست
که نه پیوند و نه مادر دارم
کاش روحم به پدر میپیوست
گریهام بهر پدر نیست که او
مرد و از رنج تهیدستی رست
زان کنم گریه که اندریم بخت
دام بر هر طرف انداخت گسست
شصت سال آفت این دریا دید
هیچ ماهیش نیفتاد به شست
پدرم مرد ز بی دارویی
وندرین کوی، سه داروگر هست
دل مسکینم از این غم بگداخت
که طبیبش ببالین ننشست
سوی همسایه پی نان رفتم
تا مرا دید، در خانه ببست
همه دیدند که افتاده ز پای
لیک روزی نگرفتندش دست
آب دادم بپدر چون نان خواست
دیشب از دیدهی من آتش جست
هم قبا داشت ثریا، هم کفش
دل من بود که ایام شکست
اینهمه بخل چرا کرد، مگر
من چه میخواستم از گیتی پست
سیم و زر بود، خدائی گر بود
آه از این آدمی دیو پرست
"پروین اعتصامی "
.: Weblog Themes By Pichak :.