در فراق یار
شب غمم را سحر نیامد
ز آفتابم خبر نیامد
امید دل از سفر نیامد
به دیده ام اشک، به سینه ام آه
بقیه الله، بقیه الله
فراق برده ز دل شکیبم
تویی حبیبم تویی طبیبم
به تنگ آمد، دل غریبم
ز طول غیبت ز عمر کوتاه
بقیه الله، بقیه الله
به لب دعایم، به سینه آمین
منم ضعیف و غم تو سنگین
به دیده دارم سرشک خونین
به سینه دارم شرار جانکاه
بقیه الله، بقیه الله
به زخم دل ها دواست مهدی
به درد جان ها شفاست مهدی
کجاست مهدی کجاست مهدی
که گشته روزم غروب بی ماه
بقیه الله، بقیه الله
شراره خیزد ز بیت داور
بیا که تنهاست هنوز حیدر
بیا که سوز سینة مادر
کند دعایت به هر سحرگاه
بقیه الله، بقیه الله
شب مدینه سحر ندارد
دگر مدینه قمر ندارد
مگر که زهرا پسر ندارد
ز حال مادر تو هستی آگاه
بقیه الله، بقیه الله
به مادر بی قرینه بنگر
به زخم مسمار و سینه بنگر
به کوچه های مدینه بنگر
که چشم زهراست، هنوز در راه
بقیه الله، بقیه الله
بقیه الله، بقیه الله
چی میشه یه بار به این غرق گناه نگاه کنی
منِ درمونده رو با یه گفته سر به راه کنی
توی آسمون سینه که سیاه چالِ دله
چشم بی لایقم و مهمون روی ماه کنی
همه عمر پر نوره اگه از روی کرم
یه نظر به حال این خستهی بی پناه کنی
شب جمعه اومده ببین پر از معصیتم
میخوام امشب من و خالی از غم گناه کنی
قَسَمِت میدم به حق فرقِ خونین علی
منِ بی تکیهگاه و صاحب تکیه گاه کنی
قلب سوزندهی من، آتیش گرفته از گناه
میشه فکر مرهمی برای سوز و آه کنی
شبِ جمعه اومدم برای آشتی تا بگم
میتونی هر چی بخوای با من رو سیاه کنی
دل میرود ز دستم صاحب دلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز
باشد که بازبینیم دیدار آشنا را
ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون
نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا
در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل
هات الصبوح هبوا یا ایها السکارا
ای صاحب کرامت شکرانه سلامت
روزی تفقدی کن درویش بینوا را
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا
در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند
گر تو نمیپسندی تغییر کن قضا را
آن تلخ وش که صوفی ام الخبائثش خواند
اشهی لنا و احلی من قبله العذارا
هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی
کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را
سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد
دلبر که در کف او موم است سنگ خارا
آیینه سکندر جام می است بنگر
تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا
خوبان پارسی گو بخشندگان عمرند
ساقی بده بشارت رندان پارسا را
حافظ به خود نپوشید این خرقه می آلود
ای شیخ پاکدامن معذور دار ما را
فراغ
نمی دانم چه بنویسم
نمی خواهم که بنویسم
ولی عشقم به یاد تو
مرا دیوانه می سازد که بنویسم!
شب هنگام است…
دلم در خلوت سردش
کنار بغض بی بندش
درون ذهن پر دردش
مرا مستانه می سازد که بنویسم !
تو ای زیباترین سنبل
تو ای ختم چهارده گل
تو ای عشق علی گویان
حضورت در دل خوبان
به من جانانه می گوید که بنویسم!
تویی هم اسم پیغمبر
تویی خوشبوترین عنبر
تو والاتر زیک رهبر
فراغت در دل امت
مرا مجنون می سازد که بنویسم!
شدی یوسف در این دوران
تو هستی شاه مظلومان
منم یعقوب این کنعان
که عشقت در دل و در جان
به من شاهانه می گوید که بنویسم!
محمد افتخاری
خواب دیدم که شبی نوبت مرگ من شد
لحظهی پر تب و تابِ من و جان کندن شد
لرزه بر جان من افتاد و چنان ترسیدم
که تمامِ گنه کرده به یک دم دیدم
چشمِ بی نورِ من از مرگ به هم میافتاد
ضربهی قلب من هر لحظه به کم میافتاد
لب من او که به کلِ بدنم میارزید
همره سینه و دندان و زبان میلرزید
هر دو گوشم که همه عمر خطا کارش بود
فصل تلخ نشنیدن غم و غمخوارش بود
آن دو پایی که به هر بزم گنه پا بنهاد
از سرانگشت، برون جان شد و خود را بنهاد
بند بند بدنم روح ز کف میدادند
همچو تیری که رها سوی هدف میدادند
نوبت آمد که ز دستم بربایند احساس
زیر لب خواندم حدیثی «مددی یا عباس»
* * *
من که یک عمر به یاد ید تو سینه زدم
لحظهی مرگ شده کن کمک گر چه بدم
ناگهان هودجی از نور کنارم آمد
گوییا لحظهی پاییز بهارم آمد
چه دل آرای رخی به چه جمالی دارد
گوشهی لعلِ لبش وای چه خالی دارد
باز شد قفل زبانم چو سلامش دادم
یک سؤال از نسب و کنیه و نامش دادم
راجعون خواند مرا قوت جانی بخشید
نام خود گفت مرا روح و روانی بخشید
* * *
مهدی فاطمهام یوسف کنعان علی
لحظهای آمدهام یاری یاران علی
مهراس عاشق من یاری تو کار من ست
عمویم گفت برو چون که عزادار من ست
با تو ای عاشق من نغمه و حالی دارم
از همه زندگیت چند سؤالی دارم
مگر ای شیعه نبودم همه جا دلدارت
که به خلوتکده شد جرم و گناهان کارت
تو که من را به دعاهای فرج میخواندی
با همان غیبت و تهمت دل من سوزاندی
گوش تو منتظر بانک انا المهدی بود
یا صداهای خطا گستر و کم عهدی بود
اگر آن چشم تو دیدار مرا حسرت داشت
پس چرا وقت نگه سوی گنه شدّت داشت
هر دو چشم تو همان لحظه که نامحرم دید
اشک چشمان مرا از مژهی ماتم چید
من غریبم تو چرا غربت من افزودی
بی وفا بودی اگر عاشق مهدی بود
* * *
ناله از نای زدم مرگ مرا در بگیر
اشک مهدی زده بر روح و تنم صدها تیر
ببر ای مرگ مرا کشتهی اربابم کن
گنه آلودترینم ز حیا آبم کن
منِ افتاده در این کُنج گنه دام کجا؟
مهدی فاطمه آن حضرتِ اکرام کجا؟
فطرسا! سوی گنه پنجه کشاندن هیهات
گریه بر مژهی ارباب نشاندن هیهات
.: Weblog Themes By Pichak :.