بیا ای چاره? غم، دل حزین است
بیا باران نسیان در کمین است
بیا نیلوفرانه غم برانیم
بیا با مرغ شب از عشق خوانیم
بیا نجوا کنیم اندوهمان را
بیا تا بشکنیم بغض نهان را
بیا تا مهربانی ها بکاریم
به پای دانه اش باران بباریم
بیا یکدم در آغوشت بگیرم
برای دیدن رویت بمیرم
بیا درمان کن این تنهاییم را
سکوت خانه و ویرانیم را
بیا کاین نالهها از روی درد است
نفس در سینهام خاموش و سرد است
بیا دل را ببین بی تاب گشته
به کنج خلوتش تنها و خسته
بیا گیسوی ظلمت را بچینیم
به شب چون اختران با هم نشینیم
سپیده امیرعسگری
دوست دارم...
دوست دارم بر شبم مهمان شوی
بر کویر تشنه چون باران شوی
دوست دارم تا شب و روزم شوی
نغمه ی این ساز پر سوزم شوی
دوست دارم خانه ای سازم ز نور
نام تو بر سردرش زیبا ز دور
دوست دارم چهره ات خندان کنم
گریه های خویش را پنهان کنم
دوست دارم بال پروازم شوی
لحظه ی پایان و آغازم شوی
دوست دارم ناله ی دل سر دهم
یا به روی شانه هایت سر نهم
دوست دارم لحظه را ویران کنم
غم ، میان سینه ام زندان کنم
دوست دارم تا ابد یادت کنم
با صدایی خسته فریادت کنم
دوست دارم با تو باشم هر زمان
گر تو باشی،من نبارم بی امان
سپیده امیرعسگری
دوش مستانه چه خوش گفت قدح پیمایی
** که به از گوشه? میخانه ندیدم جایی
آنچنان بی خبرم ساخت نگاه ساقی **
که نه از می خبرم هست و نه از مینایی
با تو ای می غم ایام فراموشم شد **
که فرح بخش و طرب خیز و نشاط افزایی
ترک سرمستی ...و در کردن خون هشیاری *
* طفل نادانی و در بردن دل دانایی
کافر عشق تو آزاده ز هر آیینی **
بسته? زلف تو آسوده ز هر سودایی
ذره را پرتو مهر تو کند خورشیدی **
قطره را گردش جام تو کند دریای
عشق بازان تو را با مه و خورشید چه کار **
کاهل بینش نروند از پی هر زیبایی
بر سر کوی تو جان را خوشی خواهم داد **
زان که خوش صورت و خوش سیرت و خوش سیمایی
از کمند تو فروغی به سلامت بجهد **
که ستم پیشه و عاشق کش و بیپروایی
فروغی بسطامی
گنه کردم گناهی پر ز لذت
درآغوشی که گرم و آتشین بود
گنه کردم میان بازوانی
که داغ و کینه جوی و آهنین بود
فروغ
در آن خلوتگه تاریک و خاموش
گنه کردم چشم پر ز رازش
دلم در سینه بی تابانه لرزید
ز خواهش های چشم پر نیازش
در آن خلوتگه تاریک و خاموش
پریشان در کنار او نشستم
لبش بر روی لبهایم هوس ریخت
ز اندوه دل دیوانه رستم
فروخواندم به گوشش قصه عشق
ترا می خواهم ای جانانه من
ترا می خواهم ای آغوش جانبخش
ترا ای عاشق دیوانه من
هوس در دیدگانش شعله افروخت
شراب سرخ در پیمانه رقصید
تن من در میان بستر نرم
بروی سینه اش مستانه لرزید
گنه کردم گناهی پر ز لذت
کنار پیکری لرزان و مدهوش
خداوندا چه می دانم چه کردم
در آن خلوتگه تاریک و خاموش
اصلا دگر تحمّل این غم نمیشود
حتی مجال گریه فراهم نمیشود
ویرانم از درون که شبیه خرابیام
ویرانههای زلزله بم نمیشود
این روزگار هر چه دلش خواست میکند
این روزگار هر چه بگویم نمیشود
آنقدر ابریام که نگو، روز، ماه، سال
اصلا چرا همیشه محرم نمیشود؟
گندم نخورده از تو جدایم نمودهاند
شرحاش به این دو جملة مبهم نمیشود
هی صبر پشت صبر... بیا ای همیشه مرد
عالم بدون عشق تو عالم نمیشود
برگرد ای مسافر شبهای انتظار
چیزی که از بزرگیتان کم نمیشود
مهدی صفی یاری
.: Weblog Themes By Pichak :.