راز نهان
برگشا مهر خموشى از زبانت اى بقیع!
جاى زهرا بگو با زائرانت اى بقیع
دیده ى گریان ما را بنگر و، با ما بگو
در کجا خوابیده آن آرام جانت اى بقیع
لطف کن! گم کرده ى ما را نشان ما بده
بشکن این مهر خموشى از زبانت اى بقیع
گر دهى بر من نشان از قبر زهرا، تا ابد
بر ندارم سر ز خاک آستانت اى بقیع! بر
گفت مولا: راز این مطلب مگو با هیچکس
خوب بیرون آمدى از امتحانت اى بقیع!
گر ندارى اذن از مولا که سازى بر ملا
لااقل با ما بگو از داستانت اى بقیع!
فاطمه با پهلوى بشکسته شد مهمان تو
ده خبر ما را ز حال میهمانت اى بقیع!
آرزو دارد به دل (خسرو) که تا صاحب زمان
بر ملا سازد مگر راز نهانت اى بقیع
محمد خسرو نژاد
زبانه آتش
از بــیـت آل طـاهـا آتـــش کــشــد زبـانــه
گــوئـی شــده قـــیـامـت بـر پـا درون خــانــه
برپاست شور محـشر از عـتـرت پـیـمبـر
خـلــقـنـد مـات و مـبـهـوت از گـردش زمانـه
اهریمنان نمودند خون قلب مـصـطفی را
در مـنـظـر خـلایـق بـی جــرم و بــی بـهــانـه
در پــشــت در فــتــاده ام الائـــمـــه از پـا
دارد فـغــان ز دشـمـن آن گـــوهــر یـگــانـه
زیـنـب بـه نـاله گـویـد کـشـتـند مــادرم را
ایـن یک ز ضـرب سـیـلی آن یک ز تـازیانه
در خون فتاده زهرا چون مرغ نیم بسمل
مـحـسـن فـتاده چـون گـل پرپر در آستانه
در پشت زانـوی غم پژمان نشسته حـیـدر
مانده حـسـیـن مظـلوم، حیران در آن میانه
از نقش خون و دیوار پرسد ز حال زهرا
وز زخــم سـیـنـه گـیـرد از مــیــخ در نشـانه
دارد حــســن شـکـایـت از کـیـنـه مغیره
ریـــزد ز دیـــدگـــانـــش یــاقـــوت دانـه دانـه
بـا پـهـلـوی شـکـسـته، چون مـرغ بـال بسته
زهـرا بـه خـون نـشسـته در کـنج آشیانه
حاج احمد دلجو
زبانحال حضرت زهرا(س)
منکه از عشق علی چون شمع شیدا سوختم
صاحب جنت منم، اما در اینجا سوختم
سوختم تا یک سر مویی نسوزد از علی
تا بماند رهبرم من بی مهابا سوختم
بی گنه بودم ولی در آتشم انداختند
محسنم شد کشته، نالیدم که بابا سوختم
زینبم می دید آتش زائر رویم شده
از پریشانی او در بین اعدا سوختم
صورت آتش گرفته تا زسیلی شد کبود
شکر کردم، بهر حفظ جان مولاسوختم
مثل چشم مجتبی مسمار یارب سرخ بود
من نمی گویم چه شد تنهای تنها سوختم
هرکه نان از سفره ی ما برده بود استاده بود
بسکه نامردی بود در این تماشا سوختم
سوختم تا شعله ی عشقت بماند جاودان
پای تا سر یا علی با این تمنا سوختم
(برگرفته از کتاب بهار سوخته جلد2)
آب و نان
حیدر که هست پس تو چرا کار می کنی
جارو مکش که سرفه امانت نمی دهد
نانی بخور، عزیز دلم آب رفته ای
این کاسه های آب، توانت نمی دهد
دنبال رنگ چهره در آیینه ات مباش
آیینه شرم کرده نشانت نمی دهد
تابوت قوس دار و عجیبی که ساختم
شرحی زحجم جسم کمانت نمی دهد
دستاس!دست فاطمه ام پینه بسته است
از خواهش من است تکانت نمی دهد
سروده وحید قاسمی
همدرد علی
دردم آرام نشد تا که غمت را دیدم
سوختم تا به سحر از جگرم نالیدم
تو که بودی یل خیبر شکن هاشمیان
بارها بازوی تو زین سببت بوسیدم
سخنی گو تو که شاید دلم آرام شود
تا حیاتم دهی و زنده شود امیدم
من اگر ناله کنم درد امانم بُرده
بارها از ستم جور بخود پیچیدم
این همه سال به تو زهره تابان بودم
به امیدت همه شب بهر تو می تابیدم
آن زمان خواست عدو آتش کین افروز
من زجان تو و طفلان خودم لرزیدم
دل لرزان تو را زیر لگد حس کردم
من خودم هیچ برای دل تو لرزیدم
درد برده رمق و تاب و توان نیست مرا
ورنه می شد به خدا بهر تو می خندیدم
این مصیبات که آمد به سرم هیچ نبود
فقط از غربت و مظلومی تو رنجیدم
.: Weblog Themes By Pichak :.