حافظ کنار عکس تو من باز نیت میکنم
انگار حافظ با من و من با تو صحبت میکنم
وقت قرار ما گذشت و تو نمی دانم چرا
دارم به این بد قولیت دیریست عادت میکنم
چه ارتباط ساده ای بین من و تقدیر هست
تقدیر و ویران میکند من هم مرمت می کنم
در اشتباهی نازنین تو فکر کردی این چنین
من دارم از چشمان زیبایت شکایت می کنم
نه مهربان من بدان بی لطف چشم عاشقت
هر جای دنیا که روم احساس غربت می کنم
بر روی باغ شانه ات هر وقت اندوهی نشست
در حمل بار غصه ات با شوق شرکت میکنم
یک شادی کوچک اگر از روی بام دل گذشت
هر چند اندک باشد آن را با تو قسمت میکنم
خسته شدی از شعر من زیبا اگر بد شد ببخش
دلتنگ و عاشق هستم اما رفع زحمت میکنم
شمس عالمیان دلم ز دوری رویت قرار و تاب ندارد میان ما و رخت جز گنه حجاب نداردبه اشک دیده نوشتم هزار نامه برایت مگر که نامه بیچارگان جواب نداردنسیم صبح سلامم به دلبرم برسان بگو جواب سلامم مگر ثواب نداردبه آسمان جمالت ستاره نازیباست که تاب دیدن روی تو آفتاب نداردنشسته دیده نازت میان صف زده مژگان شکوه صف زده مژگان تو شهاب نداردتو شمس عالمیانی ز روی پرده بیفکن که آفتاب به رخسار خود نقاب نداردهر آن کسی که به دل عشق روی ماه تو دارد به شام اول قبرش یقین عذاب نداردچو سر ز خاک بر آرد به عرصه گاه قیامت به زیر سایه لطف دگر عقاب نداردمحاسبات الهی اگر چه سخت و دقیق است محب یوسف زهرا غم حساب ندارداگر چه آتش دوزخ هزار شعله فروزد یقین اثر به دل و سینه کباب نداردبه ناله دل سوزان هاشمی نظری کن اگر چه تاب نگاهت دل خراب ندارد
مقصد مرغ دل من طواف گنبد طلات
کعبه عشق ما شده شش گوشه کرب وبلات
آرزو دارم که شبی گوشه دنج حرمت
به سینه و سر بزنم با گریه بر درد وغمت
میدونی نذر دل چیه ای آ قای مهربونم
وقتی رسیدم تو حرم روضه*رقیه بخونم
شبای جمعه بوی سیب تو حرمش غوغامیشه
شمیم عطر گل یاس روضه خون زهرا میشه
مادر مهربون تو غریب نوازی می کنه
پرچم سرخ حرمت با دلا بازی می کنه
رقص جنون عاشقات هروله بین الحرمین
ذکر لب هر عاشقی یا کاشف الکرب حسین
سروده وحید قاسمی
شعر دریا
گفتی نمی خواهی که دریا را بلد باشی
اما تو باید خانه ی ما را بلد باشی
یک روز شاید در تب توفان بپیچندت
آن روز باید ! راه صحرا را بلد باشی
بندر همیشه لهجه اش گرم و صمیمی نیست
باید سکوت سرد سرما را بلد باشی
یعنی که بعد از آنهمه دلدادگی باید
نامهربانی های دنیا را بلد باشی
شاید خودت را خواستی یک روز برگردی
باید مسیر کودکی ها را بلد باشی
یعنی بدانی " ...مرد در باران " کجا می رفت
یا لااقل تا " آب - بابا " را بلد باشی
حتی اگر آیینه باشی، پیش آدم ها
باید زبان تند حاشا را بلد باشی
وقتی که حتی از دل و جان دوستش داری
باید هزار آیا و اما را بلد باشی
من ساده ام نه؟ ساده یعنی چه؟... نمی دانم
اما تو باید سادگی ها را بلد باشی
یعنی ببینی و نبینی!...بشنوی اما...
یعنی... زبان اهل دنیا را بلد باشی
چشمان تو جایی است بین خواب و بیداری
باید تو مرز خواب و رویا را بلد باشی
بانوی شرجی! خوب من! خاتون بی خلخال!
باید زبان حال دریا را بلد باشی
شیراز رنگ خیس چشمت را نمی فهمد
ای کاش رسم این طرف ها را بلد باشی
دیروز- یادت هست- از امروز می گفتم
امروز می گویم که فردا را بلد باشی
گفتی :" وجود ما معمایی است...." می دانم
اما تو باید این معما را بلد باشی
ستاره
ستاره عاشق دیدار چشم هایت بود
بهار رویش گلها ، به پشت پایت بود
نسیم صبح چکیداز حضور چشمانت
سپید یک نفس روشن از هوایت بود
کتیبه های نوشته به هر زبان تنها...
نشانه های ظهور از ، توبی نهایت بود
بدون شک که زمان هم به سجده افتاده
چرا که روز ازل مست و آشنایت بود
بیا ترانه بخوان با ظهور چشمانت
که دشت منتظر و عاشق صدایت بود
امید عالم و آدم تویی و حادثه ات
قلوب یخ زده محتاج یک دعایت بود
بتاب روزنه ای پیش پای دل چونکه ...
به جستجوی تو در بطن هر روایت بود
سید مهدی نژادهاشمی
.: Weblog Themes By Pichak :.