ضریح روی ماه
این آخرین برگ است رو می کنم
با اشک چشم خود وضو می کنم
در آسمان سبزشان تا طلوع
با ابر این شب گریه خو می کنم
هر شب ضریح روی این ماه را
در آسمانم آرزو می کنم
تا هر سه شنبه می رسم جمکران
صد قافله دل نذر او می کنم
در هر نگاه خسته عاشقی
این قصه ها را زیرورو می کنم
دل تنگ تر از این ببینی مرا
وقتی که با خود گفتگو می کنم
تنها نمی مانم دراین جاده ها
این آخرین برگ است رو می کنم
سیما خشنو
تاریخ : سه شنبه 90/2/20 | 12:20 عصر | نویسنده : علی خداوردی طاقانکی | نظر
همدم این تنهایی ام دل شکسته منه
دلی که بعد رفتنش توش پر بغض ماتمه
نمیدونم چرا خدا هر جا میرم به یادشم
رفته ولی با این دلم زنده به انتظارشم
میترسم اون وقتی بیاد که خیلی دیر شده خدا
دیگه صدایی ندارم دستامونم از هم جدا
میترسم اون وقتی بیاد دیگه منو اون نبینه
عکس دل شکستمو رو سنگ قبرم ببینه
یه دسته گل تو دستشو تازه بفهمه عشقمو
قدرنگاهی که شکست اینو براش نوشتمو
به پای تو نشستمو با روزگار بی کسی
میترسیدم تنها بشی با غم بی هم نفسی
پوریا محمدی
تاریخ : سه شنبه 90/2/20 | 12:15 عصر | نویسنده : علی خداوردی طاقانکی | نظر
خلوت...
شبها که چشم مست تو پرناز می شود
یعنی گره زکار دلم باز می شود
ساز غم کلام تو شیوا و دلپذیر
در خلوت شبانه من ساز می شود
با قصه های روشن باران طلوع صبح
در من سرود عشق تو آغاز می شود
نقش نگاه گرم تو در ذهن سرد من
کم کم بدل به صورت یک راز می شود
یک روز یا دو روز ندانم تمام عمر
دل با غم فراق تو دمساز می شود
با مرغکان عاشق و گنجشککان کوی
بر بام و بر درخت هماواز می شود
وقتی روی زپیشم و تنها شود دلم
آنوقت پای غم به دلم باز می شود
(محمد مهدی ناصری)
تاریخ : سه شنبه 90/2/20 | 12:13 عصر | نویسنده : علی خداوردی طاقانکی | نظر
نازنین
چشمت پر از شراب طهور است نازنین
آغوش تو چو چشمه ی نور است نازنین
سیمای تابناک تو در ذهن عاشقان
آمیزه ای ز ناز و غرور است نازنین
بنمای روی خویش که من خواندم ان یکاد
چشم بد از جمال تو دور است نازنین
ای خسته از سکون و صبوری غمت مباد
دنیای ما محل عبور است نازنین
با آفتاب قامت تو روشنیم ما
ور نه جهان چو ظلمت گور است نازنین
محمد مهدی ناصری
تاریخ : سه شنبه 90/2/20 | 12:11 عصر | نویسنده : علی خداوردی طاقانکی | نظر
قطره اشک
قطره اشک خدا
قطره ای از اشک
قطره ای از وجود
قطره ای از وجود خدا بر زمین چکید
او میگریست
بر جفای کودک خرد
که بر سر چهار راه وجود
شیشه پاک میکند
او میگریست
بر عاشق تنها
که از ته وجودش عاشق بود
اما در خراب آبادیش
تنها بر سکویی سیمانی
نشسته وبا تمام وجود
عشق خود را ندا میداد
اما کو- عشق کو
او میگریست
بر مادری که نازنین فرزندش شهید شده
اما محکم و استوار
همچنان در صحنه روزگار
قامت رعنای خود را
مانند سروی برافراشته نگه میدارد
تا مبادا فکر کنند
او خود را باخته
و از محبتش بر دگر فرزندان کاسته
او میگریست
اینقدر قطرات اشکش زیاد شد
که سیل ها در چهار راه وجود
و سکوی سیمانی
و پای درخت سرو روان شد
و تمام بدیها را شست
و در آن رودی که از شهر میگذشت،کارون
ریخت و دور شد
ولی باز هم کودک ما تنها بود
عاشق همچنان بر سکوی سیمانی بنشسته
و سرو قامت راست کرده
پس بازهم خدا گریست
بیشتر و بیشتر
تا از گریه او دریاها درست شد
نام یکی از آن دریاها را خلیج فارس گذاشتند
و خدا باز هم گریست
چون کشور که نه
شهر کوچکی خواست که نامش را عوض کند
و مدعی دریای خدا شود
و خدا باز هم به حال آنها گریست
بیشتر و بیشتر و بیشتر
تا اقیانوسها درست شد
و کشتیهایی در آن روان
اما باز هم کودک قصه ما تنها بود
عاشق ز عشق خود می نالید
و سرو کماکان ایستاده
و خدا بازهم گریست . . .
مرتضی الیاسی
تاریخ : سه شنبه 90/2/20 | 11:7 صبح | نویسنده : علی خداوردی طاقانکی | نظر
.: Weblog Themes By Pichak :.