درد دل با شیعه
ای شیعه اگر دلت شده خون کاردل توست بسان مجنون
اززخم بون شدی تو محزون ازکرده ی دل مشو پشیمون
چون عشق حسین به سینه داری در دل هوس مدینه داری
برموج بلا به روز محشر چون مادر او سفینه داری
ای شیعه اگر دلت غمینه بردرد دلت دوا همینه
یا پرکشی بر دیار عشاق یابال زنی سوی مدینه
ای شیعه اگر تو ناامیدی! دردو محن و به جون خریدی
برتو بدهم من این بشارت بعد شب تار رسد سپیدی
ای شیعه اگر تو چشم براهی برعالمیان تو پادشاهی
برگرد وجود حضرت عشق اوشمس بود تو قرص ماهی
دل خسته ام هوای خراسانم آرزوست
گنبـد طلای شــاه غریبـانم آرزوسـت
ذکر سحر، ترانهی شب، مستیو جنون
دیوانگــی و خــرق گریـبـانـم آرزوســت
از زرق و برق زندگی بیتو خستهام
آوارگــی میـان بیـابانـم آرزوســت
مست رضایم و به غمش دل سپردهام
امشـب زیـارت رخ جـانانم آرزوسـت
من مجتبیایم، رضویم، حسینیم
کرببلای شاه شهیدانم آرزوست
آسایش دلم، غم راس بریده است
چون موی یار، حال پریشانم آرزوست
آری گدای کاسه به دست سحرگهم
یک سکهای زکیسه سلطانم آرزوست
ای کَرمت همنفس بی کسان
جز تو کسی نیست ، کس ِ بی کسان
بی کَسم و ، همنفس من توئی
رو بکه آرم ؟ که کَس من تونی
کون و مکان ، مظهر نور تواند
جمله جهان ، مَحض حضور تواند
در دل هر ذره بود ، سیر تو
نیست درین پرده کسی ، غیر تو
جز تو کسی نیست ، به بالا و پَست
ما همه هیچیم و ، توئی هر چه هست
بزم بقا را ، می و ساقی توئی
جز تو همه فانی و ، باقی توئی
کیست که قائل به ثنای تو نیست؟
کیست که مایل ، به لقای تو نیست ؟
ما همه مشغول ثنای توایم
واله و مشتاق لقای توایم
روزن جان ، بر دل ما باز کن
خاطر ما را ، صدِف راز کن
مرد رهی ، از کجی اندیشه کن
راستی و ، راست روی پیشه کن
هر که کند روی طلب سوی او
قبله ی ذرّات شود ، روی او
شاه جهانگیر دهلوی [ هاشمی کرمانی
یارب مباد کز پا جانان من بیفتد
درد وبلای او کاش بر جان من بیفتد
من چون ز پا بیفتم درمان درد من اوست
درد آن بود که از پا درمان من بیفتد
یک عمر گریه کردم ای آسمان روا نیست
دردانه ام ز چشم گریان من بیفتد
ما هم به انتقام ظلمی که کرده با من
ترسم به درد عشق و هجران من بیفتد
از گوهر مرادم چشم امید بسته است
این اشک نیست کاندر دامان من بیفتد
من خود به سر ندارم دیگر هوای سامان
گردون کجا به فکر سامان من بیفتد
خواهد شد از ندامت دیوانه شهریارا
گر آن پری بدستش دیوان من بیفتد
زود آنچنان گذشت، که تیر از کمان گذشت
نیمی به راه عشق و جوانی تمام شد
نیم دگر بغفلت و خواب گران شد
صد آفرین به همت مرغی شکسته بال
کز خویشتن شد و، از آشیان گذشت
افسردهای که تازه گلی را ز دست داد
داند چها به بلبل بی خانمان گذشت
بنگر به شمع عشق، که در اشک و آه او
پروانه بال و پر زد و، آتش به جان گذشت
بشنو درای قافله سالار زندگی
گوید به خواب بودی واین کاروان گذشت
ظالم اگر به تیغ ستم، خون خلق ریخت
از خون بیگناه، مگر می توان گذشت؟
(مشفق) بهار زندگیت گر صفا نداشت
شکر خدا که همره باد خزان گذشت
.: Weblog Themes By Pichak :.