مادر? ای مهربانترین فرشته
کاش بودی و مرا در آغوش می گرفتی
من به دستان گرم تو محتاجم
بدون حضور تو ای دریای مواج
پا بسته مردابم
در یک شب به یاد ماندنی
که به جای باران?ستاره بر زمین می بارد
به خوابم بیا
کاش اطاق کوچکم
پر از عطر خوش تو شود
از اینجا تا تلاطم امواج عشق
از اینجا تا تو فاصله بسیار است
کنار واژه های عبوسم دوباره
جمله ای بنویس پر از خورشید
گوش کن دوباره صدایم را
در نامه بی پایانی که
در ذهنم برایت نوشته ام
خواهی شنید? منتظرم
می دانم باز هم
در جاده سبز نگاه تو
مسافری خواهم شد
ماه بالای سر آبادی است
اهل ابادی در خواب است
باغ همسایه چراغش روشن،
من چراغم خاموش
ماه تابیده به بشقاب خیار، به لب کوزه آب
غوک ها می خوانند
مرغ حق هم گاهی
کوه نزدیک است، پشت افراها، سنجد ها
و بیابان پیداست
سنگ ها پیدا نیست، گلچهه ها پیدا نیست
سایه ها یی از دور، مثل تنهایی آب، مثل آواز خدا پیداست
نیمه شب بباید باشد
دب اکبر آن است، دو وجب بالاتراز بام
آسمان آبی نیست، روز ابی بود
یاد من باشد فردا، بروم باغ حسن گوجه و قیسی بخرم
یاد من باشد فردا لب سلخ، طرحی از بز ها بردارم،
طرحی از جارو ها، سایه ها شان در آب
یاد من باشد , هر چه پروانه که می افتد در آب , زود از آب
درآورم
یاد من باشد فردا لب جوی، حوله ام را هم با چوبه بشویم
یاد من باشد تنها هستم
ماه بالای سر تنهایی است
( سهراب سپهری )
ای پری وش از چه رویت را زمن گردانده ای
وا نهادی در ره عشق چون من وا مانده ای
تشنه ای رابرده ای تا بر لب جوی زلال
با قساوت تشنه را لب تشنه بر گردانده ای
سر سپردم دامنت شاید که دل گیرد قرار
پس چرا دامان خود را دام دل گردانده ای
ای که تو نا خوانده ای از درس عشق حرف الف
از چه رو از این الفبا حرف (یا) را خوانده ای
ساقیا واقف بودی از راز مستی پس چرا
جرعه ای از باده نابت مرا نوشانده ای
خواستی پروانه باشم گرد شمعت در طواف
خواستم. اما چرابال و پرم سوزانده ای
قصد جانم کرده بودی گر تو اندر این مصاف
دشنه ات را جای سر بر دل چرا بنشانده ای
عهد همراهی اگر بودت در این راه خطیر
همسفر وا گو چرا در نیمه راه مانده ای...
جدا از تو نمیگردم که تو در جسم من جانی
بدون جان عزیز دل مگر میماند انسانی
اگر چه نیستی نزدم ببینی این غم و دردم
چه با من میکند هر دم ولی دانم که میدانی
خودت میدانی این دنیا چه با من میکند جانا
میان کوهی از غمها عزیزت گشته زندانی
فلک گرید به حال من به سودای وصال من
به این درد محال من که آن را نیست درمانی
زمان زهریست در کامم که آن را زندگی نامم
فقط یاد تو آرامم نماید زین پریشانی
اگر چه نزد تو خوارم بیا روزی به دیدارم
که این قلب سیه کارم کنم پای تو قربانی
بیاید روزی ای فانی که من را از برت رانی
ولی آن روز خودت مانی و کوهی از پشیمانی
به زودی آید آن روزی که بیزارت کنند از من
مرا رانی ز دامانت به شامی سرد و بارانی
تا تو به داد من رسی من به خدا رسیده ام
بس که جفا ز خار وگل دید دل رمیده ام
همچو نسیم از این چمن پای برون کشیده ام
شمع طرب ز بخت ما آتش خانه سوز شد
گشت بلای جان من عشق به جان خریده ام
حاصل دور زندگی صحبت آشنا بود
تا تو ز من بریده ای من ز جهان بریده ام
تا به کنار من بودی بود به جا قرار دل
رفتی ورفت راحت از خاطر آرمیده ام
تا تو مراد من دهی کشته مرا فراق تو
تا تو به داد من رسی من به خدا رسیده ام
چون به بهار سر کند لاله ز خاک من برون
ای گل تازه یاد کن از دل داغدیده ام
یا ز ره وفا بیا یا ز دل رهی برو
سوخت در انتظار تو جان به لب رسیده ام
.: Weblog Themes By Pichak :.