آمد و آتش به جانم کرد و رفت
با محبت امتحانم کرد و رفت
آمد و بنشست و آشوبی به پا
در میان دودمانم کرد و رفت
آمد و رویی گشاد و شد نهان
اسم خود ورد زبانم کرد و رفت
آمد و او دود شد من شعله ای
در وجود خود نهانم کرد و رفت
آمد و برقی شد و جانم بسوخت
آتشین تر این بیانم کرد و رفت
آمد و آیینه گردانم بشد
طوطی بی همزبانم کرد و رفت
آمد و قفل از دهانم بر گشود
چشمه آب روانم کرد و رفت
آمد و تیری زد و شد نا پدید
همچنان صیدی نشانم کرد و رفت
آمد و چون افتی در من فتاد
سر به سوی آسمانم کرد و رفت
یک کوه رنج و ماتم باشد مرا به سینه
با کس نگفته ام من از کوچه ی مدینه
از آسمان چشمم خون جگر چکیده
من دیدم آن که گردون نه دیده نه شنیده
چون طایری شکسته هم بال و هم پرم را
در کوچه ها گرفتم من دست مادرم را
دیدم در آن زمانه بر روی مه نشانه
دیدم که مادر من گم کرده راه خانه
دیدم که آسمان از آه علی گرفته
دیدم میان کوچه ماه علی گرفته
خود را فکنده بودم بر روی پای مادر
شد دست کوچک من آنجا عصای مادر
دیدم که مادر من مانند لاله پژمرد
گر همرهش نبودم در بین کوچه می مرد
دیدم که شد خزانی باغ و بهار چشمش
دیدم که هر دو دستش می کرد کار چشمش
بعد از تو در مدینه تنها و ناشناسم
بیمار خانه ی من بشنو تو التماسم
کمتر بزن تو سوسو ای شمع شام تارم
مشکل گشایم اما خورده گره به کارم
ای شمع خانه ی من افتاده ای به سوسو
ای ماه در خسوفم از من گرفته ای رو
ای سایه ی سر من باشد سرم به دیوار
من مانده ام غریب و تنها و بی طرفدار
یاس بوی مهربانی می دهد
عطر دوران جوانی می دهد
یاسها یاد آور پروانه اند
یاسها پیغمبران خانه اند
یاس در هر جا نوید آشتی است
یاس دامان سپید آشتی است
یاس یک شب را گل ایوان ماست
یاس تنها یک سحر مهمان ماست
یاس بوی حوض کوثر می دهد
عطر اخلاق پیمبر می دهد
عشق محزون علی یاس است و بس
چشم او یک چشمه الماس است و بس
خدا خالق عشقه / محمد گل عشقه / علی مظهر عشقه / زهرا وجود عشقه
حسن نماد عشقه / حسین سالار عشقه / عباس ساقی عشقه
زینب شاهدعشقه / سجاد راوی عشقه / باقر کلام عشقه
صادق احیای عشقه / کاظم صابرعشقه / رضا ضامن عشقه
تقی جمال عشقه / نقی پاکی عشقه / حسن بقای عشقه
مهدی قیام عشقه
اینم دعای عشقه: اللهم عجل لولیک الفرج
گفتم به دل سلامی از جان به دوست دادن
گفتا خوشـــــا جوابی از لعل او شـــــنیدن
گفتم گذر زکویش ما را ســـــــعادت آرد
گفتا کرم زایــــشان خواهد به ما رســـــیدن
گفتم ستم فراوان از هر طرف بیــــــامد
گفتا که درد وغمها بایـد بـــسی کشــــــیدن
گفتم زهجرجانان از درد وغــم خمیدم
گفتا عجب صــــــفایی باید که آرمـــــیدن
گفتم شود زمانی چشمم کنم ســــرایش
گفتا نما دعـــــایی خواهد به او رســــیدن
گفتم که عـــشق یارم لبریز کرده جــانم
گفتا زنور ایشـــــــان ما را چو آفریـــــدن
گفتم فــــدای نازت نازم به تو عـــزیزم
گفتا برتر زجــــانست نازی زاو خـــــریدن
گفتم به انتظارم من جــان نثــــار یارم
گفتازاو اشـــــــارت ازما به سردویــــــدن
گفتم که در نهایت شاید کند نگاهـــــی
گفتا خوشست آن دم از این قفس پریــــدن
گفتم که روی ماهش یک لحظه گرببینم
گفتا چوخوشگوارست آن لحظه پرکــشیدن
گفتم قـــسم به مولا از درگهــــش مرانم
گفتا نشین به راهش رخســار او بدیـــــدن
روح الله رستمیان
یابن الـحسن !!!
سـخت اسـت بـرای مـن کـه سـایه تمــام مـردم از مـیان کـوچه نـگاهم بـگذرد ، امـا پنـجره چـشمـانـم بـه روی خـورشـید زیـبای تـو بـسته بـاشد و بـاغ دلــم از بـهار بـه صـدایـت بـی نصـیب بـماند .
ای یـوسـف دور از وطـن !!!
سـخت اسـت بـرای مـن که از اشـک فـراقـت بی طاقـت شـوم ، در حـالـی کـه مــردمـان یـاد تـو را از خـاطـر بـرده بـاشـند .
مــهدی جـان !!!
ای کـاش مـیدانستم چـشمـان پـاک کـدامین خـاک ، حـضـور ســبز تـو را بـه تـمـاشـا نشـستـه اسـت و بـر نـومـی قـدمـهـایـت بـوسـه مـیزند .
مــولای مـن !!!
ای کـاش میدانـستـم کــدامـین سـرزمین غـریـب بـا وجـود نـازنـین تـو آشـنایی دارد و آغـوش خـویـش را بـرای مـهـربـانـیهایـت گشـوده اسـت .
***
اگــر چـه زود مـی آید ، اگـر چـه دیــر مـی آیـد
سـوار سـبز پـوش مـن بـه هـر تـقـدیـر مـی آیـد
دقـیقـاًًَ رأس آن سـاعت کـه در ذهـن خـدا ثبـت اسـت
نــه قـدری زود تـر از آن نـه بـا تـأخــیـر مـی آیـد
دل رمیده الا که صبح نگاهت شبانه بیدار است طلوع کن،ز فراقت زمانه بیمــار است دل رمیده ی پروانه وار من هر شب غلام درگه شمع و ز سایه بیزار است به بوستان فلک هر زمان که بردم راه گل جمال تو را دیده ام که بی خار است بهای چشم ثمینت که گویدم...هیهات مگر که جای حساب و کتاب و دینار است؟ گدای کوی توام رنجش و ملالم نیست هر آن گدایی کویت نکرده بیکار است به چشم خویش بدیدست ساعد این بازار زیان ببرد هرآنکس غریب و بی یار است محمد سعید شیخ
چون پرده نشینان حرم ، از چه نشستید ؟
امشــب شب دیـــدار و کنارست ، بیایید
چشم دو جهان جانب یارست ، بیایید
بی پرده بگویم ، رخ خورشید وش یار
خوش جلوه و پر نقش و نگارست ، بیایید
چون پرده نشینان حرم ، از چه نشستید ؟
ای سبزه و گل فصل بهارست ، بیایید
تا باده به پیمانه بود ، شاد بنوشید
تا نرگس او مست و خمارست ، بیایید
از ماندن و غم خوردن بیهوده چه حاصل ؟
گر میل شما جانب یارست ، بیایید
دارم خبر از محتسب شهر که امشب
می میطلبد هر دم و زارست ، بیایید
با ما که پی دیدن آن دوست روانیم
دل گر نه گرفتار دیارست ، بیایید
دیگر چه غم از ظلمت راهست عزیزان
چون خضر نبی قافله دارست ، بیایید
احسان اکابری
.: Weblog Themes By Pichak :.