سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اگر خواهی که بینی چشمهی خور تو را حاجت فتد با جسم دیگر

اگر خواهی که بینی چشمه‌ی خور   تو را حاجت فتد با جسم دیگر
چو چشم سر ندارد طاقت تاب   توان خورشید تابان دید در آب
از او چون روشنی کمتر نماید   در ادراک تو حالی می‌فزاید
عدم آیینه‌ی هستی است مطلق   کز او پیداست عکس تابش حق
عدم چون گشت هستی را مقابل   در او عکسی شد اندر حال حاصل
شد آن وحدت از این کثرت پدیدار   یکی را چون شمردی گشت بسیار
عدد گرچه یکی دارد بدایت   ولیکن نبودش هرگز نهایت
عدم در ذات خود چون بود صافی   از او با ظاهر آمد گنج مخفی
حدیث «کنت کنزا» را فرو خوان   که تا پیدا ببینی گنج پنهان
عدم آیینه عالم عکس و انسان   چو چشم عکس در وی شخص پنهان
تو چشم عکسی و او نور دیده است   به دیده دیده را هرگز که دیده است
جهان انسان شد و انسان جهانی   از این پاکیزه‌تر نبود بیانی
چو نیکو بنگری در اصل این کار   هم او بیننده هم دیده است و دیدار
حدیث قدسی این معنی بیان کرد   و بی یسمع و بی یبصر عیان کرد
جهان را سر به سر آیینه‌ای دان   به هر یک ذره در صد مهر تابان






تاریخ : پنج شنبه 90/1/25 | 7:15 عصر | نویسنده : علی خداوردی طاقانکی | نظر

به نزد آنکه جانش در تجلی است همه عالم کتاب حق تعالی است

به نزد آنکه جانش در تجلی است   همه عالم کتاب حق تعالی است
عرض اعراب و جوهر چون حروف است   مراتب همچو آیات وقوف است
از او هر عالمی چون سوره‌ای خاص   یکی زان فاتحه و آن دیگر اخلاص
نخستین آیتش عقل کل آمد   که در وی همچو باء بسمل آمد
دوم نفس کل آمد آیت نور   که چون مصباح شد از غایت نور
سیم آیت در او شد عرش رحمان   چهارم «آیت الکرسی» همی دان
پس از وی جرمهای آسمانی است   که در وی سوره‌ی سبع المثانی است
نظر کن باز در جرم عناصر   که هر یک آیتی هستند باهر
پس از عنصر بود جرم سه مولود   که نتوان کرد این آیات محدود
به آخر گشت نازل نفس انسان   که بر ناس آمد آخر ختم قرآن

شبستری




تاریخ : پنج شنبه 90/1/25 | 7:12 عصر | نویسنده : علی خداوردی طاقانکی | نظر

فرمود مرا سجدهی خویش آن بت رعنا

فرمود مرا سجده‌ی خویش آن بت رعنا   در سجده فتادم که سمعنا واطعنا
ما دخل به خود در می‌دیدار نگردیم   ما حل له شارعنا فیه شرعنا
بودیم ز ذرات به خورشید رخش نی   الفرع رئینا والی الاصل رجعنا
روزی که دل از عین تعلق به تو بستیم   من غیرک یاقرة عینی و قطعنا
در زاریم از ضعف عمل پیش تو صد ره   ضعف الفرغ الاکبر و یارب فزعنا
در دار شفایت مرضی دفع نکردیم   لکن کسل الروح من الروح و قعنا
گر محتشم از غم علم عین نگون کرد   انا علم البهجة بالهم رفعنا

 

محتشم کاشانی




تاریخ : پنج شنبه 90/1/25 | 7:7 عصر | نویسنده : علی خداوردی طاقانکی | نظر

حوصله کو که دل دهم عشق جنون فزای را

حوصله کو که دل دهم عشق جنون فزای را   سلسله بگسلم ز پا عقل گریزپای را
کو دلی و دلیرئی کز پی رونق جنون   شحنه‌ی ملک دل کنم عشق ستیزه رای را
کو جگری و جراتی کز پی شور دل دگر   باعث فتنه‌ای کنم دیده‌ی فتنه زای را
کوتهی و تهوری تا شده همنشین غیر   سیر کنم ز صحبت آن هم دم دل‌ربای را
در المم ز بی‌غمی کو گل تازه‌ای کزو   لاله‌ی داغ دل کنم داغ الم زدایرا
تلخی عشق چون دگر پیش دلم نموده خوش   باز بوی چشمانم این زهر شکر نمای را
دیده به ترک عافیت بر رخ ترکی افکنم   در ستمش سزا دهم جان ستم سزای را
از دل خویش بوی این می‌شنوم که دلبری   دام رهم کند دگر جعد عبیر سای را
مفتی عشقم اردهد رخصت سجده‌ی بتی   شکرکنان زبان زبان سجده کنم خدای را
صبر نماند وقت کز همه کس برآورد   گریه‌های های من ناله‌ی وای وای را
باز فتاده در جهان شور که کرده محتشم

 

بلبل باغ عاشقی طبع غزل سرای را

محتشم کاشانیl




تاریخ : پنج شنبه 90/1/25 | 7:4 عصر | نویسنده : علی خداوردی طاقانکی | نظر

در مدح حضرت ختمی ماب صلوات الله علیه

از بس که چهره سوده تو را بر در آفتاب   بگرفته آستان تو را بر زر آفتاب
از بهر دیدنت چو سراسیمه عاشقان   گاهی ز روزن آید و گاه از در آفتاب
گرد سر تو شب پره شب پر زند نه روز   کز رشگ آتشش نزند در پر آفتاب
گر پا نهی ز خانه برون با رخ چه مهر   از خانه سر بدر نکند دیگر آفتاب
گرد خجالت تو نشوید ز روی خویش   گردد اگر چه ریگ ته کوثر آفتاب
از بس فشردن عرق انفعال تو   در آتش ار دود به در آید تر آفتاب
گوئی محل تربیت باغ حسن تو   معمار ماه بوده و برزیگر آفتاب
آئینه نهفته در آئینه دان شود   گیرد اگر به فرض تو را در بر آفتاب
از وصف جلوه قد شیرین تحرکت   بگداخت مغز در تن بی‌شکر آفتاب
گر ماه در رخت به خیانت نظر کند   چشمش برون کند به سر خنجر آفتاب
نعلی ز پای رخش تو افتد اگر بره   بوسد به صد نیاز و نهد بر سر آفتاب
از رشک خانه سوز تو ای شمع جان‌فروز   آخر نشست بر سر خاکستر آفتاب
صورت نگار شخص ضمیر تو بوده است   در دوده‌ی سر قلمش مضمر آفتاب
نبود گر از مقابله‌ات بهره‌ور کز آن   پیوسته چون هلال بود لاغر آفتاب
در آفتاب رنگ ز شرم رخت نماند   مثل گل نچیده که ماند در آفتاب
در روز ابر و باد کرائی برون ز فیض   از ابر و ماه بارد و از صرصر آفتاب
بهر کتاب حسن تو بر صفحه‌ی فلک   می‌بندد از اشعه‌ی خود مسطر آفتاب
ترتیب چون بساط نشیب و فراز چید   شد ز ورق جمال تو را لنگر آفتاب
ای خامه نیک در ظلمات مداد رو   گر ذوق آیدت به زبان خوشتر آفتاب
بنگار شرح گفت و شنیدی که می‌کند   بر آسمان طراز سر دفتر آفتاب



تاریخ : پنج شنبه 90/1/25 | 2:32 عصر | نویسنده : علی خداوردی طاقانکی | نظر

  • paper | پرشین تم | خرید بک لینک