زبانحال امام زمان
(عجل الله فرجه الشریف )
من عزادار تو ام جد غریب
گل گلزار تو ام جد غریب
مهدی ام نور خدا روی زمین
محو انوار تو ام جد غریب
پی اجرای وصایای تو ام
محو گفتار تو ام جد غریب
ساکن کرببلا، کعبه دل
من حرمدار تو ام جد غریب
کار تو کار خدایی است حسین
مانده در کار تو ام جد غریب
کشته امر به معروف شدی
روح افکار تو ام جد غریب
غم مخور کشته علمدارت شد
من علمدار تو ام جد غریب
اشک اگر خشک شود خون گِریم
یاد رخسار تو ام جد غریب
می دهم پاسخ هل من ناصر
تا ابد یار تو ام جد غریب
اکبرت حیدر تف را کشتند
یاد سردار تو ام جد غریب
مخفی از چشم همه می گیرم
من عزادار تو ام جد غریب
|
|
|
|
مولاى عشق
پرویز بیگى حبیب آبادى
على را وصف، در باور نیاید
زبان هرگز ز وصفش بر نیاید
على ترکیبى از زیباترینهاست
على تلفیقى از شیواتر ینهاست
على راز شگفت روز آغاز
على روح سبکبالى و پرواز
زبان عشق را گویاترین بود
طریق درد را پویاترین بود
دل دریایىاش دریاى خون بود
ضمیرش چون شهادت لالهگون بود
صداقت از وجودش رشک مىبرد
اصالت از حشورش غبطه مىخورد
صلابت ذرهاى از همتش بود
شجاعت در کمند هیبتش بود
سلاست در زبانش موج مىزد
کلامش تکیه را بر اوج مىزد
غبار عشق، خاک کوى او بود
عبیر و مشک، مست از بوى او بود
على با درد غربت آشنا بود
على تنهاترین مرد خدا بود
على در آستین دست خدا داشت
قدم در آستان کبریا داشت
نواى عشق از ناى على بود
اذان سرخ، آواى على بود
شهادت از وجودش آبرو یافت
شهادت هر چه را دارد از او یافت
على سوز و گدازى جاودانه است
على راز و نیازى عاشقانه است
تپش در سینهاش حرفى دگر داشت
حدیث خوردن خون جگر داشت
شگفتا! عشق از او وام گیرد
محبت آید و الهام گیرد
تلاطم پیش پایش سخت آرام
تداوم در حضورش بى سرانجام
توان در پیش پایش ناتوان است
فصاحت در حضورش بى زبان است
خطر مىلرزد از تکرار نامش
سفر گم مىشود در نیم گامش
یورش از ذوالفقارش بیم دارد
تهاجم صحبت از تسلیم دارد
کفش خونینترین گل پینه را داشت
ضمیرش صافى آیینه را داشت
من او را دیدهام در بى کرآنه
فراتر از تمام کهکشانها
من او را دیدهام آن سوى بودن
فراز لحظه ناب سرودن
من او را دیدهام در فصل مهتاب
درون خانه مهتابى آب
على را از گل «لا»«آفریدند
براى عشق، مولا آفریدند
سخن هر چند گویم ناتمام است
سخن در حد او سوداى خام است
ز دریا قطره آوردن هنر نیست
زبانم را توانى بیشتر نیست
ولى تا با سخن گردد دلم جفت
بگویم آنچه آن شوریده مىگفت :
«على را قدر، پیغمبر شناسد
که هر کس خویش را بهتر شناسد»
بار دگر هزار و سیصد و هشتاد و نه
پرید پلک و کسی ضربه ای نزد بر در
و انتظار سکوتی که باز هم نشکست
حکایتی است که هر جمعه خوانده ایم از سر
دوباره هفته ی من هفت خوان تنهائی است
دوباره قصه ی تلخی که گشته ایم از بر
چقدر بین من و تو .... چقدر فاصله است
تو شرق نابی و ما مغربیم و مغرب تر
تو مثل ابر بهاری ، بهار تشنه ی توست
حریق تشنگی اش را شبی ببار و ببر
نیامدی و بهار از کنار خانه گذشت
و قلب باغچه لرزید و غنچه شد پرپر
چه سال نوری دوری ست سال آمدنت
کجای این شب مسدود می رسم به سحر
اگر تو باز نیایی منم که می آیم
کران کران همه آفاق را به پای خطر
دوباره از که بپرسم؟ مرا شناخته اند
قناری قفس و فالگیر پشت گذر
چه قدر فال گرفتم برای آمدنت
خلاصه ی همه یک شعر بود: شعر سفر
سفر حکایت تلخی ست بی تو تلخ تر است
کجاست خانه ی دورت؟ مرا به خانه ببر
بار دگر هزار و سیصد و هشتاد و نه
پرید پلک و کسی ضربه ای نزد بر در
و انتظار سکوتی که باز هم نشکست
حکایتی است که هر جمعه خوانده ایم از سر
دوباره هفته ی من هفت خوان تنهائی است
دوباره قصه ی تلخی که گشته ایم از بر
چقدر بین من و تو .... چقدر فاصله است
تو شرق نابی و ما مغربیم و مغرب تر
تو مثل ابر بهاری ، بهار تشنه ی توست
حریق تشنگی اش را شبی ببار و ببر
نیامدی و بهار از کنار خانه گذشت
و قلب باغچه لرزید و غنچه شد پرپر
چه سال نوری دوری ست سال آمدنت
کجای این شب مسدود می رسم به سحر
اگر تو باز نیایی منم که می آیم
کران کران همه آفاق را به پای خطر
دوباره از که بپرسم؟ مرا شناخته اند
قناری قفس و فالگیر پشت گذر
چه قدر فال گرفتم برای آمدنت
خلاصه ی همه یک شعر بود: شعر سفر
سفر حکایت تلخی ست بی تو تلخ تر است
کجاست خانه ی دورت؟ مرا به خانه ببر
.: Weblog Themes By Pichak :.