بر مدار مهر او گردد زمین دیوانه وار/ /در سماع آید ز جام عشق او لیل ونهار
او که از نامش دل آشفتگان, یابد سکون/ /ناجی دارالغرار و شافع دار القرار
کیست او؟میرعرب شاهنشه با اقتدار
لافتی الا علی لاسیف الا ذوالفقار..
او که با شمشیر برهان ,سرکشان را بنده کرد/ /او که دربستربخفت ومرگ را شرمنده کرد
او که جسم نیمه جان دین حق ,احیا نمود/ /وزسبوی معرفت ,پر ساغر آینده کرد
کیست او؟میرعرب شاهنشه با اقتدار
لافتی الا علی لاسیف الا ذوالفقار
او که پیمان اخوت بانبوت بسته است/ /او بحق پیوسته و از غیر حق بگسسته است
سر نهاده بی تعلق بر ره معشوق خویش/ /رقعه آزادگی با مهر خون آرسته است
کیست او؟میرعرب شاهنشه با اقتدار
لافتی الا علی لاسیف الا ذوالفقار
آن توئی قرآن ناطق در شب قدر آمدی/ /در شب تاریک اذهان, چون مه بدر آمدی
ای که بر جمع جهالت پیشه بی اعتبار/ /بس صبوری کردی وبا وسعت صدر آمدی
کیست او؟میرعرب شاهنشه با اقتدار
لافتی الا علی لاسیف الا ذوالفقار
قائد پرهیزکاران ,مقتدای مومنان/ /پیشوای زاهدان وعابدان و عارفان
برزبان عرشیان و فرشیان ذکرعلیست/ /نام علیایش تسلی بخش اهل آسمان
کیست او؟میرعرب شاهنشه با اقتدار
لا فتی الا علی لا سیف الا ذوالفقار
پینه بسته کتف شب از کیسه نان ورطب/ /دیده ها درانتظار طلعت محبوب شب
آن نسیم مهربانی می نوازد کوچه ها/ /می برد از دل ,صفای روی او رنج وتعب
کیست او؟میرعرب شاهنشه با اقتدار
لا فتی الا علی لاسیف الا ذوالفقار
بغض سنگینی نهان در سینه داری چاه زار/ /ای که بعد از فاطمه گشتی علی را غمگسار
در دلت بنهفته ای درهای غلتان چون صدف / چون بگنجد در کفی, امواج بحر بیقرار......
کیست او؟میرعرب شاهنشه با اقتدار
لافتی الا علی لاسیف الا ذوالفقار
او که امشب برده تیغ کینه,کابوسش بخواب/ / شد صلات ودر صفش ابلیس,صورت در نقاب
کام محراب از جبینش خورده وسیراب شد/ /رسته از دنیای دون وشد دعایش مستجاب....
کیست او؟ میر عرب شاهنشه با اقتدار
لافتی الا علی لاسیف الا ذوالفقار
زینب محزون بیا شد لحظه های واپسین/ /مرگ مادر دیده ای جان دادن بابت ببین
روزگار بی مروت با دل زارت چه کرد/ /زهر جانسوزحسن ,راس حسینت بعدازاین
کیست او؟میرعرب شاهنشه با اقتدار
لافتی الا علی لاسیف الا ذوالفقار
سوگ مولایم علی شد کو گذرگاه نجف/ /تاکنم بردیده سرمه ,خاک درگاه نجف
همنوایم با بقیع و کربلا و کاظمین/ /همچو سامرا و مشهد در غم شاه نجف
کیست او؟میرعرب شاهنشه با اقتدار
لافتی الا علی لاسیف الا ذوالفقار (م.ر.شایق)
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی
ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه---
ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی
آن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشان
که دل اهل نظر برد که سریست خدایی
پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند -----------
توبزرگی و در آیینه کوچک ننمایی
حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبان
این توانم که بیایم به محلت به گدایی
عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت
همه سهلست تحمل نکنم بار جدایی
روز صحرا و سماعست و لب جوی و تماشا- ---
در همه شهر دلی نیست که دیگر بربایی
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم----
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
شمع را باید از این خانه به دربردن و کشتن - -
تا به همسایه نگوید که تو درخانه مایی
سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد
که بدانست که دربند تو خوشتر که رهایی
خلق گویند برو دل به هوای دگری ده
نکنم خاصه در ایام اتابک دو هوایی
آمدی وه که چه مشتاق و پریشان بودم
تا برفتی ز برم صورت بی جان بودم
نه فراموشیم از ذکر تو خاموشی بود
که در اندیشه اوصاف تو حیران بودم
بی تو در دامن گلزار نخفتم یک شب
که نه در بادیه ی خارمغیلان بودم
زنده می کرد مرا دم به دم امید وصال
ورنه دور از نظرت کشته هجران بودم
به تولای تو در آتش محنت چو خلیل
گوییا در چمن لاله و ریحان بودم
سعدی
تو را نادیدن ما غم نباشد
که در خیلت به از ما کم نباشد
من از دست تو در عالم نهم روی
ولیکن چون تو در عالم نباشد
عجب گر در چمن برپای خیزی
که سرو راست پیشت خم نباشد
مبادا در جهان دلتنگ رویی
که رویت بیند و خرم نباشد
من اول روز دانستم که این عهد
که با من می?کنی محکم نباشد
که دانستم که هرگز سازگاری
پری را با بنی آدم نباشد
مکن یارا دلم مجروح مگذار
که هیچم در جهان مرهم نباشد
بیا تا جان شیرین در تو ریزم
که بخل و دوستی با هم نباشد
نخواهم بی تو یک دم زندگانی
که طیب عیش بی همدم نباشد
نظر گویند سعدی با که داری
که غم با یار گفتن غم نباشد
حدیث دوست با دشمن نگویی
که هرگز مدعی محرم نباشد
دوباره قافله کوچ کرد و جا ماندم
دوباره از سفری عاشقانه وا ماندم
هنوز صلای قافله در گوش می شنوم
ندای لبیک به لبم بود و بی صدا ماندم
تمام زندگیم شوق پرواز بود و کوچیدن
ولی چه سود که از کاروان جدا ماندم
چه قافله سالاری عاشقی که دست مرا
هزار مرتبه بگرفت و باز جا ماندم
هنوز هم نفس گرمش آرزوی من است
و خوب می دانم برای دلش آشنا ماندم
خدای من این چیست؟ عشق یا ایمان
که من میان اینهمه غربت هنوز “ما ” ماندم
سروده محسن نصیری ( بهنام)
.: Weblog Themes By Pichak :.